...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

  • حلما
بسم الله

همیشه دست به کیبورد که می شوم تا بنویسم، مثلا قصه ای، داستانی، چیزی. همیشه ذهنم
 از یک خواب شروع می کند
از یک رویا
و بعد آدمک قصه روزش را با فکر کردن به همان خواب و درگیر شدن با موضوعش می گذراند
و همین طور روزها از پی هم تا قصه شکل می کیرد.
گاهی خوابش رویای صادقه است و گاهی هم بر اثر فکر و خیالاتش، اما هر چه هست
یک رویاست.
آدمک قصه هایم، چرا اینقدر به رویاهایش اهمیت می دهد نمی دانم...
و اصلا من که می نویسم این آدمک ها را، نمی دانم چرا
اصلا
خواب نمی بینم...
و شاید آدمک ساختن بی خوابی می آورد
اصلا شاید به خاطر همین است که خدا هیچوقت خواب ندارد.*



*تنها یک تعبیر از ذهن خسته ی خرده نویسنده ی بی سوژه و بی حال بود.
و بعد اینکه " پناه بر خودش از..."
  • حلما