...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

چیزی شبیه یک ...

سه شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۲۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم


1 - یک ابروی دلخواه:

نزدیک شد و با دقت به ابروها نگاه کرد، اوضاع بد نبود،اگر چند مو از ابروی راست کم میکرد، میزان می شد.

بعد، از خانم مشتری پرسید: دور ابروهاتون رو تیغ بزنم؟ مشتری که چشمانی غمگین داشت با سر تایید کرد.

تیغ جدیدی برداشت و مشغول شد.چند لحظه بعد انگار که موضوع مهمی یادش آمده باشد، سرش را بلند کرد

 و طبق عادت همه ی مشتری ها را مخاطب قرار داد : چند روز پیشا یه خانمی اینجا بود، میشناسینش

زن جدید همون خیاط کنار مسجد، اومد اینجا کمی نشست و برگشت گفت شما از آخرت شغلتون نمیترسین؟

همه یکباره جا خوردند، آخر مینا خانم به ظاهر اهل این حرف ها نبود.

شاگرد آرایشگر شکلکی درآورد و گفت: عاقبت؟ ما دنیامونو داشته باشم حالا! آخرت زنه پیشکش!!!

یکی دو نفر از مشتری ها ریز ریز خندیدند و به تایید حرفش سری تکان دادند.

مینا خانم پشت چشمی برای شاگردش نازک کرد و صحبتش را ادامه داد:

راستش یه بار که پنج شنبه بود داشتم قرائتی گوش میدادم، آخه من هر هفته پنج شنبه ها بتونم

میزنم کانال ایران، قرائتی نگاه میکنم، بین همه ی آخوندام اینو قبول دارم، امامم قبول داشتم

که اونم خدا رحمتش کنه رفت، مملکت افتاد دست این دولتیا،

بعد انگار چیز تازه ای از بحثش یادش آمده باشد گفت: البته آقای خامنه ای ام خوبه ها،

ولی از وقتی امام رفت اینا همه دم درآوردن از دست اون بیچاره ام کاری بر نمیاد.

آره خلاصه یه بار داشتم قرائتی میدیدم میگفتش که خانمای آرایشگر کلی ام ثواب میکنن

چون زنای مردم و خوشگل میکنن روانه می کنن خونه، حالا این وسط زنه صد من آرایششو میبره خیابون

تقصیر آرایشگر که نیس...

دهان خیلی ها باز مانده بود و انگار توی شوک بودند!

باز نگاه موشکافانه ی دیگری به ابروی مشتری اش کرد و گفت:کار ابروتون تموم شد، یه نگاه بندازین.

مشتری با لبخندی عمیق به صورت توی آینه نگاه کرد.



2 - مادربزرگِ بزرگ:

آقا علی رضا، آقا علی رضا

- جانم مامان بزرگ؟

عزیز با صدایی شبیه به پچ پچ گفت : پسرم بپر برو از مغازه قصابی یک کیلو گوشت گوسفندی بخر برام مادر،

میخوام براتون آبگوشت بذارم شب، چندتا قلمم بگیر، این پول، اینم پلاستیک.

علی رضا توی زیر پله پی چیزی می گشت انگار، با صدایی نزدیک به فریاد یک چشم درست و حسابی گفت

و اصلا خودش هم نمیدانست که چرا غرغر نکرد!!!!

وسیله ای که میخواست را پیدا نکرد! به ناچار رفت سراغ سفارش عزیز جانش

سرپله ها نزدیک در آشپزخانه یک پلاستیک سیاه رنگ و رو رفته بود و مقدار کافی پول

از دیدن پلاستیکی به آن چروکی و کج و کولگی چندشش شد!

پلاستیک را برداشت، همینطور که می رفت سوییچ ماشین مدل بالایشان را از مادرش بگیرد، توی یکی از

سطل ها ی خانه سربه نیستش کرد و این بار اتفاقا غرغر کرد! که: این عزیز چقدر خسیس تشریف داره!!!

اول قصد کرد سری به محله بالایی بزند و آنجا خرید کند، اما پشیمان شد.

رفت همان جایی که عزیز همیشه خرید می کرد، دوتا خیابان پایین تر. سلام و علیکی کرد و سفارشش را داد

مرد قصاب بعد از کشیدن گوشت و بسته بندی و ... پلاستیک سیاهی آورد و گوشت را توی آن سـُراند

علی رضا پول را حساب کرد، پلاستیک گوشت را برداشت که برود.

اما دوباره چندشش شد، چرا که باز هم از همان پلاستیک های خانه ی عزیز اینها بود!!!

از مرد قصاب خواست که پلاستیک بهتری به او بدهد و قصاب هم در جوابش گفت:

آقا مگه شما نوه ی حاج خانم زندی نیستی؟

علی رضا: بله. چطور؟

حاج خانمتون خودش این پلاستیکارو گذاشته، که اگه یه بار یادش رفت بیاره از همینا استفاده کنه

فکر کنم حاج خانم میگفت که همسایه هاشون یه کمی وضعشون خوب نیستش...



3- ترجیح:

بابا؟

- جان بابا؟

* منو چندتا دوس داری؟

- خب خیلی عزیزم.

مرد دست میبرد لای موهای مشکی دخترش...

* پس چرا با منو مامان نمیمونی؟، مامان میگه تو یه مامان جدید پیدا کردی برام،

تازه می گفت چون اون موهاش طلاییه از مامان من بیشتر دوسش داشتی و مارو باهاش عوض کردی...

سربازی وارد اتاق می شود انگار که دلش فشرده باشد رو به مرد می کند و می گوید: آقا وقت ملاقاتتون تمومه

مادر دختر خانومتون اومدن دنبالش.

مرد نمیدانست چرا نمیتواند از روی صندلی بلند شود...



4 - اسرائیل:

قوطی شیرخشک را دوباره نگاه میکند، اعصابش کمی به بازی گرفته شده انگار، خوابش میاید.

صدای گریه می آید، نوزاد نیم وجبی اش خیلی زود بیدار شد، گرسنه اش شده.

تا صبح زیاد نمانده بود، به هر سختی ای به کودکش شیر داد هرچند که کم بود.

صبح با عجله و سریع رفت داروخانه ی نزدیک خانه، ببخشید میشه یه شیرخشک دیگه بدید؟

متصدی داروخانه: اینجا خریده بودید؟

با سر تایید میکند

متصدی: خانم اینکه نستله است بهترین مارکه

_نه آقا من فقط یه چیزی میخوام که خارجی نباشه مخصوصا نستله

متصدی: به بچه تون نساخت؟

_آقا شما رو به خدا عجله کنید. بچه ام خونه است، شما فکر کنید نساخته

مرد متصدی با اخم شیرخشک دیگری روی پیشخوان داروخانه میگذارد

_چقدر باید بذارم روش؟

متصدی: هیچی خانم اینم بقیه پولتون.

_ممنون. راستی الان یادم اومد بهتون بگم کلا به بچه ی ما جنس خارجی نمی سازه چه برسه به اسرائیلیش.



5 - دست بی نمک بابا:

*سلام .خسته نباشید

_ سلام. ممنون.عیدتون مبارک پدر جان

خانم به این گوشیم یه نگاهی می کنید؟

 زن متصدی با لبخند: _ چه مشکلی پیدا کرده؟

* راستش تازه بردمش تعمیر، یعنی یه روز قبل عید،اونام گفتن چیزیش نیست، پریروز

اما نمیدونم چرا دیروز هرچی منتظر موندم بچه هام زنگ نزدن...

یعنی مشکل از گوشیمه؟

خانم متصدی دیگر توی چشم های پیرمرد نگاه نمی کند...


پی نوشت ها:
+ چیزی حدود دوسال و یک ماه از نوشتن توی این صفحه میگذره.
تقریبا می شه گفت حالا دیگه برای اطرافیانم با این اسم مستعار هم گمنام نیستم...
و چه حرف خوبی است حرف آقای نویسنده (رضا امیر خانی) که: گُنده نامی، گند نامی و گم نامی
این آخری را به شخصه بیشتر می پسندم.  راحت می شود نوشت حرف دل را، اما،
اما وقتی شناخته شد دیگر اینطور نمی شود...
در مورد من بیشتر عکسش جواب داده. اول گمنامم بعد بدون گُنده نامی به گندنامی میرسم!
به یاد صبور ترین بانوی عالم و به اذن او نوشتم اولین نوشته های وبلاگی ام را، در کنعان و با اسم دیگری.
به گُنده نامی و گند نامی رسیدم به رغم گمنامی. بگذریم...
اینجا همه اش مجاز است و بس
پس باید گذاشت و گذشت فانی را...

+ این وب یه هدیه بود. من به حدی که باید، فکر کنم ازش استفاده کردم. ممنونتم بابت هدیه ی عالیت.

+ آهنگ وداع شلمچه سال اول را گوش می کنم. ببار ای بارون... اوج و فرود غروب شلمچه...
بعدش، سبک بالان خرامیدندو رفتند... یاد درجه دار ماشینمون تو سال دوم جنوب، که با این
نوحه هق هقش بلند شد و ما همه با او هم نوا...
و بعد رمضانی: یاد شلمچه یاد فاو، یاد خرمشهر یاد هور... یاد شب گردی های شبانه برای پیدا کردن بچه ها
توی مناطق، توی بازارهای محلی و استرس، غم، هوای خنک، سوز سرما و شاید کل ماشین بستی مهمون حاج آقا.
بازم رمضانی؛ هرکی دلش گرفته و هنوز نرفته کربلا با من بیاد بریم جنوب...
حس چند ماه پیش، دل پر از ترس... پر از ترس یه شلمچه ی تنها... یه وداع بدون صدای هق هق بچه ها
یه جنوب بدون معراج... یه جنوب بدون عهد اخوت... 
یاد معراج سال دوم بخیر. همه 87 های مسئول وداع میکردن تا دم در میرفتن و دوباره بر میگشتن... کدوم وداع...
من یه 89 ای بی وداعم...
یاد طلاییه ای که نرفتیم، یاد طلاییه ای که رفتیم... یاد طلاییه ای که رفتم...

یا حق.


نظرات (۵)

سلام
مثل همیشه عالی
راستی حلالم کنید همیشه ساکت شما رو میخونم
چیزی برای گفتن ندارم واقعا مطالب عالی هستند
پاسخ:
سلام.
بلی، همه نسبت به من همینطوری لطف دارن!!!
ممنونم
:)
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یک رنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند (فروغ)
**   ***** ****** ******* *** *** **
دعا کن باززم رها شم از بند وزندان
پاسخ:
سلام رها جان
راه گم کردی
ان شالله عاقبت بخیر بشی خواهرم
خیلی وقت نیستید
دلتنگیم
پاسخ:
سلام
چی بگم...
سلام هم کلا
مدتها بود میخواستم به وبلاگت سری بزنم اما آدرسو نداشتم اما امروز که داشتم پیامای قدیمی گوشیمو میدیدم پیام تورو دیدیم که آدرسارو فرستادیدی واسم
بین این داستانا از مادربزرگ بزرگ خیلی خوشم اومد ،اما داستان ترجیح خیلی مستقیم بود میتونست کمی پیچیده تر باشه البته توکه میدیونی من داستان نویس نیستم سلیقه ای نظر میدم اما در مجموع حال و هوای داستاناتو دوست دارم از این به بعد میام وبلاگت
پاسخ:
سلام.
ممنون از نقدت.
خوشحال میشم.
یاحق.
سلام خیلی خوب بود ...
پاسخ:
سلام.
ممنونم لطف داری

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">