...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم



تلویزیونمان را گذاشته ایم روی ریتم اخبار

معده ام ور آمده از شدت فجیع بودن عکس ها... با هر لقمه لعنتی میفرستم برای اسراییلی ها

اژدهایم کور شده. اما مجبورم ساکت کنم این معده ی نا شکیب را.

دوباره نگاه می کنم tv را و هی مصمم تر می شوم که بروم داد هایم را روز قدس بزنم...

نه اینکه بغض هایم را بخورم...



خانمی که شب 21 رمضان نزدیک ما نشسته بود، با فرزند شیرخواره اش دوباره پیدایشان شد،

سلام بلند و گرمی تحویلم داد و من هم یکی از آن لبخند های از ته شست پایم را نشانش دادم

و به طبع جواب سلام را هم پشت بندش.

دوبار خواندن روضه هایی بی جان و بعدش هم سخنرانی برای اول مجلس خیلی خسته کننده شد.

رو کرد به من و گفت یه سوالی بپرسم؟

گفتم: بفرمایید

گفت: ببخشیدا وسط دعا!

گفتم: هنوز شروع نشده که!

گفت: بله. ولی می گم اینهمه دخترای عجیب و بلانسبت شما بی بند و بار با این وضعیتاشون میان اینجا

چرا کسی جوابشونو نمیده؟ این آقایونی که دم در انتظاماتن( یاد جوجه بسیجی های تازه پشت لب سبز شده ی دم در می افتم)

و تو نظام هم هستن قطعا( خنده ام گرفت و حتی توی دلم خندیدم) چرا اینجا چیزی بهشون نمیگن؟!

من کمی جا خوردم، فکر نمی کردم که اهل این حرف ها هم باشد!

ادامه داد: من نمی گما خودم خوب( نگاهم میچرخد روی صورت بدون آرایشش و بعد کمی بالاتر روسری ساده ای که گذاشته

و موهای کمی که پیداست) اما خب اینا دیگه افتضاحن.

بله ای می گویم به نشان همدردی و دنبال جواب می گردم توی قسمت توجیحات مغزم...

کمی صدا صاف می کنم و میگویم: خب از دست اینا چی بر میاد. اگه امشب که این مدل آدما

میان جایی مثل مسجد کسی بهشون گیر بده، چه بسا که دیگه همین شب قدر هم پیداشون نشه.

برن دنبال بدکاره ای هاشون حتی امشب شبی رو.

چشمانش از سوال افتاد! تیر خلاص را خورده بود! و حالا انگار منبر افتاده بود دست من!!!

ادامه دادم: حالا امثال ماها هم وطیفه مون تذکر دادنه حتما، اما جراتش رو ندارم به شخصه، چون میترسم که...

یکهو میان حرفم پرید که: شما هم تو نظامید مگه؟!!!( قیافه ام معلوم نیست چه شکلی شده بود!)

نه همراه با خنده ی شُلی تحویلش دادم و گفتم من دانشجو ام. کشاورزی میخونم.

خیالش راحت شد! گفت آآآهان!

گفتم بله و ادامه دادم راستش من که اصلا دوست ندارم با شوهرم برم بازار، با این وجود که میدونم رعایت می کنه ها.

اما آدم اعصاب خودش خورد میشه، دیگه به گند کشیدن همه چیزو.

بعد او حرف هایی میزند که واقعا راست می گوید

از قبیل اینکه اکثر کسانی که همچنین وضع هایی دارند مطلقه اند و دنبال خراب کردن زندگی دیگران

تا ثابت کنند همه خراب اند و انتقام بگیرندبابت زندگی غیرخوبشان.

یا اینکه گفت مرد اگر اهل ازدواج باشد باید زود ازدواج کند! مثلا مثال زد که خواهرش

پسرش را 17 سالگی زن داده!

بعد من چشمانم شد قد دو عدد گردو و فقط همین از دهانم درآمد که: چه روشنفکر! و بعد لبخند زدم.

و حرف های دیگر

آخرش هم
گفت من و شما حواسمان هست به جاهایی که میرویم و... بقیه که ساده اند چوبش را می خورند و....

بله عاجزانه ای گفتم این بار...

بعد کمی گذشت پرسید شما چند ساله عروس شدید؟!!! و...



2 ساعت از زمان شروع برنامه گذشت! ساعت را به کسی که از من پرسیده بود گفتم: یکه بابا!

و بعد تازه یادشان آمد شروع کنند ابوحمزه را، و تازه مداح می گفت اگر نرسیم نمیخوانیم همه تش را!

کم کم سخنران داشت می افتاد روی دور! خیلی نزدیک بود که شورش کنیم!!!!



توی کوچه تنهایی می رفتم سمت خانه، چند پسر مثلا آقا پسرِ بلندا چنار!

کنار پیکانی تکیه داده بودند! و بشکن می زدند و می خواندند که این حیاط و اون حیاط و...!

توی دلم درشتی نثارشان کردم و یادی از اقوام درجه ی یک پدری شان که اتفاقا خانم! هم هست کردم و

حدس زدم که باید عروسی ایشان باشد!

خلاصه بعضی ها هم هستند که کلا شادند!!!



امروز نوشت: امروز رفتم بانک، خانمی که کارمند شعبه بود از پشت سیستمش داد زد وحید وحید، بعد، رییس شعبه جواب داد: بله!


این ها خیلی به دلم نشستند :  +دول متحد    +عمو مراد   +شب های کیسه بدوشی چرامی ها  +چشم های بادومی که جهان بینند!


  • حلما
بسم الله الرحمن الرحیم


تقریبا رسیده ایم به بالحجه القائم
بر روی پاهایم که جانی ندارند می ایستم
پسر نوجوانی که پشت سرم ایستاده و به دوستش مثلا شماره می دهد، رو به آن یکی می کند و می گوید
اینا الان چی دارن می گن؟
آن یکی که پرت تر از این یکی است می گوید نمی دانم متوجه نمی شم.
اولی در حالی که کری خواندنش را ادامه میدهد می گوید تو که گفتی بدونِ قرآن، داری باهاشون انجام می دی که! هه!
و من حالم دارد به هم می خورد
و دوست دارم بکشم همه ی معلم های مدرسه هایی را که این ها از آن فراری اند
و دوست دارم سرخ کنم همه ی مادرهایی را که می آیند همچین جاهایی و پسرشان شده اند این ها!
و خلاصه دوست داشتنی هایم زیادند!



همینطور برای خودم توی فکرم، که میبینم گذشته ی خودم را یک نفر دیگر تنش کرده
احساس می کند تنپوش قشنگی دارد و می خرامد...
کاش یکی جرات بدهد به من تا حرف بزنم تمام گذشته را و بگویم قبل از رفتنم از این شهر
هیچ قشنگی نداشتم...



چند دختر و مادر کنار دستمان زیر اندازی پهن می کنند، مثل تمام آدم های این شهر
مادرها چادری و دختر ها واویلای محشر، دوست نداشتم نگاه کنم طرفشان، یا اینکه فوضولی کنم
سرم را بلند کردم و نگاهم به آن ها افتاد، دوربین عکاسی گران قیمتی دستشان بود و داشتند
عکس های گرفته شده را نگاه میکردند، برایم جالب شد ببینم مادرهاشان چه میکنند که دیدم غرق دعا خواندند...
آه از ته دلی مهمان گوش هایم شد...



انتها ی همان بالحجه بودیم و اشک خشک شده، تنها ناله می کردم.
آخر می گویند گریه برای قوم موسی کم کرد طول دوره ی عذاب را و رساند شادی را.
اشکی نداشتم که کم کنم فاصله ات را تا ما.
به فدای چشمان خیست عصر پنج شنبه ها...



پی نوشت: نکته + آنچنانی ندیم این شب ها راستش.

بی ربط نوشت: امسال نمی دانم چرا اما تا اسم یتیم شدن را روضه خوان آورد، من دلم بیشتر شکست.
                   و وقتی اذن گرفت و عذر خواست از سادات محفل بیشترِ بیشتر
                    کاش ...
                    یتیم مرتضی علی بودن شرف دارد به خیلی ها.


ادامه دارد...

  • حلما

مریض!

۱۶
تیر
بسم الله الرحمن الرحیم

پوست بیسکویت توی دستش را انداخت کنار سطل زباله و شروع کرد به باز کردن آبمیوه ی خنکی که داشت.
نزدیک ظهر بود و گرما بیداد میکرد، ایستگاه اتوبوس تقریبا خلوت بود.
به جز او، مادر و دختر بچه ای نیز توی ایستگاه منتظر بودند. دخترک روسری خوشرنگی سرش کرده بود
و هرچند لحظه دست میبرد و موهای پر از جعدش که از گوشه های روسری بیرون می آمدند را هل میداد عقب
و هی با خودش غر غر میکرد. کیف صورتی ای روی دوشش را هی شانه به شانه میکرد، معلوم بود
چیز بزرگی را به زور جاداده است داخلش، از مادر درباره زمان آمدن اتوبوس پرسید و دوباره روی صندلی نشست.
مرد همانطور که آبمیوه اش را میخورد نگاهش به اطراف بود. ساعت مچی اش را نگاه کرد . کمی مانده بود تا اتوبوس سر برسد
بر روی صندلی های زرد ایستگاه نشست و کیفش را کنارش گذاشت.
خوردن آبمیوه توی دستش بیشتر از هر وقتی طول کشید. سرش را چرخاند تا به مسیر راه نگاهی بیاندازد،
همانطور که صدای هورت های آخر آبمیوه اش بلند شده بود نگاهش گره خورد به نگاه دختر بچه.
دخترک به وضوح آب دهانش را قورت داد، انگار داشته تصور می کرده که آبمیوه چقدر میتواند خنک باشد توی این ظهر داغ
و در نهایت لب های خشکش را با زبانش تر کرد.
مرد کمی عذاب وجدان گرفت، آبمیوه ی دیگری که خریده بود را از کیفش درآورد. با خوش فکر کرده بود که دخترک باید
تشنه باشد و احتمالا خیلی گرسنه. بلند شد و به سمت آن ها رفت آبمیوه اش را تعارف کرد.
دختر نگاهش به سمت مادرش چرخید و خواست وانمود کند که آن مرد را ندیده تا مادر به فریادش برسد.
اما مادر که شرایط را دیده بود و به وضوح از دست آن مرد عصبی شده بود، خود را به بی خیالی زد تاببیند ریحانه چه می کند.
مرد گفت: خانم کوچولو بفرما. فکر کنم که باید تشنه باشی.
بعد رو به مادر ریحانه که خودش هم دست کمی از ریحانه نداشت کرد و گفت:
دخترتون رنگ به رو ندارن.
ریحانه بار دیگر مادر را عاجزانه نگاه کرد تا شاید کاری بکند، اما مادر به ظاهر توجهش به جای دیگری بود.
کمی این پا و آن پا کرد و وقتی مطمئن شد از کمک نکردن مادرش، کمی صدایش را صاف کرد و گفت:
ببخشید آقا، اما ماه رمضونه و من روزه ام. شمام بهتره تا مریضیتون خوب بشه توی خونه غذا بخورید.
بعد یکهو مثل بی بی دست هایش را برد بالا و گفت: خدا ایشالله همه مریضارو شفا بده...

مادر توی دلش عروسی بود...



  • حلما