سر بچه هایت را گول بمال رفیق!
کلید دلم را چند روزی است جایی پنهان کردم
مبادا که پیداش کنی و بفهمی درون دلم
پر است از سبد هایی که فوج فوج کپن نگرفته روی هم درونش تل انبار شده
چرا که محتاج و صدقه بگیر هیچ کس نبوده ایم هیچوقت شکر ایزدش.
راستش
من همینطور نشسته ام ببینم کِی
دست در دست رفیق جدید و با هوشت
پا به مملکت می گذاری
و کِی
می دهی علی مصطفی روشن کنار تو و دوست باهوشت عکس بگیرد
و کِی
می شود که دست در دست رفیقِ رفیق باهوشت بدهی
و کی
می شود که بگویی خون به جگر امامین کردید که کردید فدای سرتان باهوش جان.
و باز هم می نشینم که ببینم که تو و آن رفیق باهوشت کی سید حسن را تروریست بخوانی
و باز می نشینم سر جایم
چرا که اگر حرف بزنم شاید با همین کلیدت بیایی در خانه مان را قفل کنی و
بعد نشود که من بروم توی تاکسی ها و نشنوم فحش های آبداری را که به نظام می چسبانند
و نشود که باز فحش بخورم از طرفداران تدبیرت، که خدارا شکر حاجی ای و هزار فن دلبری داری...
از عربی بلغور کردن تا با کلاس حرف زدن و ...
به قول خودم: دیدم آن شیشه ی بزرگ "گول" را که تازه خریده ای و گوشه ی کاخ گذاشته ای
و بر سر همه می مالی
اما رفیق
بدان که این سر ما، بسکه خاراندیمش از تعجب حرف های شما و وزرا و وکلایتان هر 12 ساعت! کچل شده
و کلاه سرمان می کنیم
و گولت هیچجوره بر سرمان نمی رسد.
همین.
اگر ببینی که این همه سال را توی مدرسه و دانشگاه ورق سیاه کرده ایم و نشدیم آن چه تو می خواهی
چون شمار کتاب های ادبیات و داستانی و سیاسی و تاریخی مان بیشتر از کتاب های درس و دانشگاهی است که
تو و همفکرانت می خواهی سرمان را بکنیم لای صفحاتشان و همه نمره هامان بشود بیست و آخر بشویم
ملا بنویس هایی که هر و بر سیاست را و مملکت را و انسانیت را و شرف را از هم نشناسیم
و بشویم پالون برای خر حکومت خیلی ها...
نه . این کلید را هم از تو پنهان می کنیم...
همه.
چرا که اگر ببینیش. تمام معادلاتت بهم می خورد...
و آنوقت می شوی شیخ بر باد رفته
به قول یکی
التماس دعا آ شیخ آقا!