...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

عروسکِ مستشار

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ق.ظ

بسم الله الرمن الرحیم



- حمید جان، شما تا کی مرخصی داری؟

مرد خانه کش و قوسی به بدن خسته اش میدهد و کش های گتر را از پایش بیرون می آورد

* چند روزی بیشتر نیست خانمم، چطور؟!!! نکنه دیگه به دیدنم عادت نداری، نیومده ازم خسته شدی؟!

- این چه حرفیه عزیزم، همینطوری پرسیدم. راستی پولی که این سری دادی رو رسوندما

مادرشون خیلی تشکر کرد، گفت برای خرید یخچال و گاز دیگه پولی نداشتن،

بندگان خدا همچین جهازی ام نتونستن فراهم کنن، کاش بیشتر میتونستیم برسونیم بهشون.

آهی می کشد و آرام از جایش بلند می شود،

سینی چای را که برمیدارد، النگوهای طلایی ظریفش روی هم میریزند و حسابی جیرینگ جیرینگ میکنند،

بعد مدت ها از جعبه جواهرات بیرونشان آورده بود، به مناسبت آمدن همسرش، آن هم بعد مدت ها...

می رود آشپزخانه و با سبد میوه ی کوچکی باز می گردد.

مرد خانه، با وجود صورت نامرتبش لبخند مرتبی دارد، بسته ی کوچکی را جلوی همسرش می گذارد

می گوید: ناقابل است

و بعد اضافه می کند : عروسک فاطمه را بردم حرم بی بی رقیه، تا حیاط حرم ، متبرک شده...


یکهو، با موهای پریشان و چشمانی خواب آلود ، عروسک کوچک خانه شان هوار می شود سر پدرش!




پی نوشت : حتی تصورش هم کشنده است...

نظرات (۱)

  • پابسته؛ داستان‌های‌خیلی‌کوتاه
  • قشنگ نوشتی و سوژه خوبی داشت

    پاسخ:
    ممنونم :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">