...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

+ میخواهم پلاستیک خرید را از دست فروشنده بگیرم. انقدر من احتیاط میکنم و فروشنده

که الانه است پلاستیک همین وسط بخورد زمین. به لطایف الحیلی گرفتم پلاستیک خرید را!!!

از امتحان افتضاحی که ارائه کردم برگشتم.

نشستم پشت این سیستم جادو! و کانکت شد همزمان با روشن شدن. همزمان 

"خواهری" از viber خبر داغان شدن جامعه را میدهد و من با سر، راهی snn می شوم.

و بعد به "هم سر" اس میدهم که هرچی امکاناته بعد اومدن ماست! و او هم تایید می کند.


+ موزیک پلیر را گذاشته ام روی آهنگ هایی که شاید هم سایه ی سال های طولانی اند و یادآور خاطرات.

دلم میخواهد بنویسمشان، اما هر لحظه یادآوریشان روحی میکاهد از من که دیگر چیزی به نام من نمی ماند از من!


+ پیش خودم دلبستم و بهش نگفتم حرفمو، حتی نگاه عاشقش باز نشکست طلسممو...

همین.


+ قرار بود با کسی رفاقت جدید بهم نزنم اما... بعضی ها صورتشان، بعضی ها حرفهاشان، انقدر شبیه گذشته ها هستند

که نمی شود ازشان گذشت... اما حالا اصلا حالش را ندارم فکر کنم به از دست دادن دوباره ی کسانی که جا خوش می کنند

توی دل آدم...


+ حوصله ی اینهمه تنهایی رو ندارم...



  • حلما

آب زمزم

۲۳
ارديبهشت

بسم الله الرحمن الرحیم





"می نوشم به نیت تشنگی یارانم...

بسم الله الرحمن الرحیم"


*به قدر یک لیوان آب برای لبان خشکیده، مشتاق نیستیم ما برای حضور او.

  • حلما

راننده پراید

۲۰
ارديبهشت
بسم الله الرحمن الرحیم

صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت و خرد شدن چراغ های ماشین بغلی انقدر عجیب و یکباره بود، که همه مات مانده بودند.
با سرعت کمتری از کنار 206ای که کوبانده بود به نیسان عبور کردند.
راننده حالا کمتر جرات می کرد بوغ بزند و پدال به پدال لایی بکشد.
ترسیده بود.
دخترک چادری توی ماشین، دوباره به بغل دستی اش نگاه زیر چشمی انداخت
آرایش کم روی صورتش ملیح تر نشانش میداد، چادرش دور کمرش افتاده بود،
بوی عطرش با هر نسیمی که به داخل ماشین می آمد نوازشگر مشام همه بود.
دخترک چند تار موی بازیگوشی که از گوشه ی روسری اش آمده بودند بیرون را، برگرداند سرجایشان و گیره روسری را کمی تنگ تر کرد.
ترسیده بود...




  • حلما

سال های بی پایان

۱۳
ارديبهشت
بسم الله الرحمن الرحیم.

لیدا جونم. واقعا خوش بحالت یعنی شوهری که تو داریا هیچکی نداره.
دیشب تو مهمونی به سیاوش گفتم از شوهر لیدا یاد بگیر، ببین چطور بچه رو نگه داشته لیدا به خوشیش برسه.
تو چی؟ اصلا این بچه کل شبو آویزونه من بود، آقا برا خودش تخمه میشکست و اختلاط می کرد.
الو لیدا؟
- جانم مریم جون؟ بگو گوش میدم.
- هیچی دیگه خلاصه قدر شوهرتو داشته باش! من دیگه برم.این بچه باز داره خرابکاری می کنه. فعلا قربونت.
- قربان تو. سلام برسون.

زل زده بود به شومینه ی خاموش. چشمانش می سوختند عوض چوب های توی شومینه.
تمام دیشب را به فکر گذارنده بود.
دوباره خواست دست دراز کند و گوشی تلفن را بردارد. دستش خواب رفته بود از سرما، خودش را بغل کرد.
از شدت حرصی که خورده بود تمام تنش شل شده بود و فشارش پایین بود.
پله ها یکی یکی دست به دستش کردند تا رسید پای تختش.
امیر توی اتاقش خواب بود. خودش را رها کرد روی تشک، و یک عطر همیشگی پیچید توی ذهنش
عطر کسی که معلوم نبود از دیشب کجا غیبش زده بود.
مثل دفعه های قبل. من همین چند سال. مثل همیشه.
یاد حرف های مریم افتاد، خنده ی تلخی مهمان لب های کشیده اش شد.
سرش را گذاشت روی بالش
عمیقا دوست داشت برای سال ها بخوابد
سال هایی بی پایان...



* این داستان تقدیم به همه ی اونایی که ظاهر زندگی بقیه رو میبینن و فکر می کنن که چقدر عالیه وضعشون.
اما این و بدونن، سنت الهی بر این استواره که یه جای کار آدما گیر کنه همیشه، تا یادشون نره خدایی هست.
یاحق.
  • حلما

خط 11

۱۱
ارديبهشت
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام.
یه داستانی نوشتم بیشتر شبیه خاطره است تا داستان.
اما خب خوندنش خالی از لطف نیست.
دعا گوی همه بودیم.
یا حق






  • حلما