...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم


صاحب خانه چادر سفید گلداری به او تعارف زد

او با لبخندی عمیق تشکر کرد و گفت که با چادر مشکی اش خیلی هم راحت نشسته است

صاحب خانه اما آدم پر اصراری بود! چند باره و چند باره حرفش را تکرار کرد

و او هر بار معذب تر لبخندش را بر لب می آورد و تشکر می کرد.

کسی از بین مهمانان برای کمک به صاحب خانه صدایش در آمد:

بابا دلمون گرفت با این چادر سیاهت، همچین پیچیدی خودتو.

به او برخورد... خیلی زیاد، کسی این حرف را زده بود که یک خط در میان لباس هایش مشکی بودند

آن هم به علت شیک پوشی و مجلسی پوشی اش!

این بار بر خلاف سابق صدایش را نخورد، رو کرد به مهمان و گفت:

چطوره که شما کلا مشکی میپوشین دل هیچکسی نمیگیره، بعد با چادر من دلتون سیاه می شه؟!

"خب تو چادر سیاه که سرته، روسریتم که اونجوری سیاهه، خب دلگیر شدی دیگه."

این هم از جواب مهمان.

کمی به روسری مشکی با حاشیه ی طلایی اش نگاه کرد، کمی هم به آستین های قهوه ای مانتو اش

که به راحتی دیده می شدند... حساب که کرد، ده روز هم از عاشورا نگذشته بود...

توی دلش گفت: مشکل جای دیگریست...


  • حلما

عکس روی جلد

۱۹
آبان
بسم الله الرحمن الرحیم.


توی تاریکی چشمانش را درشت کرده بود که همه چیز را ببنید
دستانش دیگر خسته شده بودند و جانی نداشتند، کمی مچ دست هایش را مالید
مداح با صدای گرم و نیمه گرفته اش گفت: عزیز دلم دست هاتو بیار بالا، هر نیتی داری تو ذهن بیار و...
به پدر بزرگ نگاه کرد، پدر بزرگ چشمانش برق میزد و لبانش می جنبید
سعی کرد او هم چیزی بخواهد، اما چه چیزی؟
چشمانش را بست و فکر کرد، خانم معلم میگفت آدم باید از امام حسین چیز های خوبی بخواهد
چشمانش را باز کرد، داشت دیر می شد
با خودش تکرار می کرد: یه چیز خوب، یه چیز خوب...
امتحان دیکته ی امروز را یادش آمد، وقتی که مادر از نمره اش خبردار شد برایش اخم کرده
و گفته بود: اینطوری هیچ وقت مثل مهندس های رو جلد دفترت نمی شی.
دوباره چشمانش را بست. انگار که تصمیم مهمی گرفته باشد.
زیر لب گفت: خدا کنه همه نمره هام بیست بشه، عکس منم بره رو جلد دفترا
مثل عکس عمو روشن...



پی نوشت 1:
 ای کاش شهدا را برای بچه هایمان طوری بیان کنیم که بفهمندشان و بدانند که خیلی هم از ما دور نبوده اند.

پی نوشت 2:
بین این همه نگاه های رنگارنگ، دنبال یک رنگی چشمان تو تمام دنیا را می چرخم...


  • حلما

آقا زاده

۱۷
آبان

بسم الله الرحمن الرحیم


لیوان آب را یک نفس سرکشید، سیبک گلویش در رفت و آمد بود و گلویش هنوز گیر.

لیوان دوم را بالا برد، بغض توی گلویش کمی عقب نشینی کرد...

سرش را پایین انداخت تا سرخی چشمانش دیده نشوند

مادر کنار در به آرامی دستانش را به هم می مالید،گوشه ی ناخن هایش دیگر جایی برای کنده شدن نداشتند.

پسر بند پوتین هایش را محکم کرد.دم پله ها گفت: به بابا بگو غروب زودتر بیاید دنبالم...



لیوان آب را یک نفس سرکشید، سیبک گلویش در رفت و آمد بود و گلویش هنوز گیر.

لیوان دوم را بالا برد، بغض توی گلویش کمی عقب نشینی کرد...

سرش را پایین انداخت تا سرخی چشمانش دیده نشوند

مادر کنار در به آرامی دستانش را به هم می مالید،گوشه ی ناخن هایش دیگر جایی برای کنده شدن نداشتند.

کاسه ی آبی کنار دستش گذاشته بود که پشت سرش بریزد.

پسر بند پوتین هایش را محکم کرد.دم پله ها گفت: ان شالله وقت پست های شبانه ی لب مرز، رو به حرم دعایت می کنم.

بلیط توی دستش را دوباره فشرد،تنها نام خراسان آرامش می کرد...



تقدیم به:  تمام آقا زاده هایی که نمی گذارند بقیه هم بچه ی پدر مادرهایشان باشند...

امیدوارم نسل هر چه آقا زاده است از روی زمین برداشته شود...


  • حلما