...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرمیتا» ثبت شده است

دست کسی بلند شد از آخر کلاس

-استاد به نظر من...

حوصله اش از این بحث های تکراری سر رفته بود

بحث هایی که همیشه بی نتیجه می ماند

از شیشه ی کوچک روی در به بیرون زل زد

گوشه ی کوچکی از یک عکس، نشست میان چشمش

صدای دلش بلند شد انگار: آه ه ه...

تکه ی بزرگ زندگی او، که سال ها نبودنش...

گوشه ی کوچکی از عکس روی دیوار مشخص بود فقط تا این قسمتش خوانده می شد: شهدای جهاد علمی راهتان...

حواسش برگشت به کلاس.

بحث انگار این بار داغ تر از همیشه بود و استاد مشغول جا به جا کردن وسیله ها از روی میزش بود.

- تو این جامعه ای که همه دارن یا نون پست و مقامشون رو میخورن یا نون ریششونو! این خوش خیالی نیست که فکر کنیم

امثال ما هم پیشرفت می کنیم یا اینکه به جایی می رسیم؟

استاد روی صندلی بلندش کمی جابه جا شد سینه ای صاف کرد و گفت: خب کی جواب داره؟

دست دیگری بالا رفت

- اگر هم اینطور که ایشون می گن پیش بریم اوضاع از اینی که هست بدتر میشه

همیشه جاهایی هست که میشه ازش شروع کرد.

استاد: امید، پای ثابت بحث تو بگو

- والا استاد تو مملکتی که هنوز بعد پنجاه سال، که این مثلا جنگ تحمیلی شون تموم شده،

بچه شهیداشون که نفهمیدیم آخر از کجا میان، با سهمیه هم سطح بقیه ماها که با کلی زحمت اینجاییم،

مفت مفت درس می خونن و میخورن و میچاپن دیگه این حرفا چیه؟ ول معطلیم همه، وارثای زمین مشخص شدن دیگه!

استاد که انگار خوب متوجه منظور امید نشده بود رو به آرمیتا می کند:

- خانم رضایی نژاد  شما نظری ندارید؟

آرمیتا غرق فکر به بیرون خیره شده بود انگار...




پی نوشت:

این روز ها هر چیزی دو تا دو تاست...

کبوتر ها... مرغ عشق ها... گنبد ها... اطلسی ها... ماهی های حوض لاجوردی...

اما این روز ها

جایی هم هست که یک نفر، تنها، سر به دیواری می گذارد

تنها، اشک می ریزد...

این روز ها مردی، تنها، موی دخترکی شانه می زند

این روز ها مردی، تنها، جای جای خانه اش میخورد وجودش را

این روز ها حتی، به آسیاب سنگی خانه هم که نگاه می کند...

این روز ها...

بگذار نگویم این را

یک مرد، غروب دمان، در مسیر بقیع، بارهای بار، زمین می خورد، تنها...

دست روی زانو می گذارد که برخیزد، ناله می کند...زهرا...

  • حلما