سال های بی پایان
شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۳۲ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم.
لیدا جونم. واقعا خوش بحالت یعنی شوهری که تو داریا هیچکی نداره.
دیشب تو مهمونی به سیاوش گفتم از شوهر لیدا یاد بگیر، ببین چطور بچه رو نگه داشته لیدا به خوشیش برسه.
تو چی؟ اصلا این بچه کل شبو آویزونه من بود، آقا برا خودش تخمه میشکست و اختلاط می کرد.
الو لیدا؟
- جانم مریم جون؟ بگو گوش میدم.
- هیچی دیگه خلاصه قدر شوهرتو داشته باش! من دیگه برم.این بچه باز داره خرابکاری می کنه. فعلا قربونت.
- قربان تو. سلام برسون.
زل زده بود به شومینه ی خاموش. چشمانش می سوختند عوض چوب های توی شومینه.
تمام دیشب را به فکر گذارنده بود.
دوباره خواست دست دراز کند و گوشی تلفن را بردارد. دستش خواب رفته بود از سرما، خودش را بغل کرد.
از شدت حرصی که خورده بود تمام تنش شل شده بود و فشارش پایین بود.
پله ها یکی یکی دست به دستش کردند تا رسید پای تختش.
امیر توی اتاقش خواب بود. خودش را رها کرد روی تشک، و یک عطر همیشگی پیچید توی ذهنش
عطر کسی که معلوم نبود از دیشب کجا غیبش زده بود.
مثل دفعه های قبل. من همین چند سال. مثل همیشه.
یاد حرف های مریم افتاد، خنده ی تلخی مهمان لب های کشیده اش شد.
سرش را گذاشت روی بالش
عمیقا دوست داشت برای سال ها بخوابد
سال هایی بی پایان...
* این داستان تقدیم به همه ی اونایی که ظاهر زندگی بقیه رو میبینن و فکر می کنن که چقدر عالیه وضعشون.
اما این و بدونن، سنت الهی بر این استواره که یه جای کار آدما گیر کنه همیشه، تا یادشون نره خدایی هست.
یاحق.
لیدا جونم. واقعا خوش بحالت یعنی شوهری که تو داریا هیچکی نداره.
دیشب تو مهمونی به سیاوش گفتم از شوهر لیدا یاد بگیر، ببین چطور بچه رو نگه داشته لیدا به خوشیش برسه.
تو چی؟ اصلا این بچه کل شبو آویزونه من بود، آقا برا خودش تخمه میشکست و اختلاط می کرد.
الو لیدا؟
- جانم مریم جون؟ بگو گوش میدم.
- هیچی دیگه خلاصه قدر شوهرتو داشته باش! من دیگه برم.این بچه باز داره خرابکاری می کنه. فعلا قربونت.
- قربان تو. سلام برسون.
زل زده بود به شومینه ی خاموش. چشمانش می سوختند عوض چوب های توی شومینه.
تمام دیشب را به فکر گذارنده بود.
دوباره خواست دست دراز کند و گوشی تلفن را بردارد. دستش خواب رفته بود از سرما، خودش را بغل کرد.
از شدت حرصی که خورده بود تمام تنش شل شده بود و فشارش پایین بود.
پله ها یکی یکی دست به دستش کردند تا رسید پای تختش.
امیر توی اتاقش خواب بود. خودش را رها کرد روی تشک، و یک عطر همیشگی پیچید توی ذهنش
عطر کسی که معلوم نبود از دیشب کجا غیبش زده بود.
مثل دفعه های قبل. من همین چند سال. مثل همیشه.
یاد حرف های مریم افتاد، خنده ی تلخی مهمان لب های کشیده اش شد.
سرش را گذاشت روی بالش
عمیقا دوست داشت برای سال ها بخوابد
سال هایی بی پایان...
* این داستان تقدیم به همه ی اونایی که ظاهر زندگی بقیه رو میبینن و فکر می کنن که چقدر عالیه وضعشون.
اما این و بدونن، سنت الهی بر این استواره که یه جای کار آدما گیر کنه همیشه، تا یادشون نره خدایی هست.
یاحق.
- ۹۳/۰۲/۱۳
- ۴۸۶ نمایش
بسا کسا که به حال نیک تو آرزومند است...
هر کس میدونه داخل زندگی اش چه خبره بقیه فقط ظاهر رو می بینن