...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هزار و یک شب» ثبت شده است

یه شب،هزار شب.

۰۸
فروردين
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام.
نمیدونم این چندمین داستان بلندیه که نوشتم.
از خیلی وقت پیش تو فکرش بودم.
حالا نمیدونم چقدر حق مطلب رو ادا کردم. چون خواستم طولانی نشه، خیلی از بخش ها و توصیفات رو حذف کردم.
امیدوارم به حد کافی خوندنی شده باشه.
باز هم میگم نظر یادتون نره. آدم دلگرمی میگیره از نقد ها و نظر ها.
کم لطفیتونو میرسونه نظر نذاشتنتون.

ملتمس دعای خیر
یا حق.





شب از نیمه گذشته بود. کف اتاقش روی گلیم دست بافت بی بی دراز کشیده بود.
تازگی ها هم‌قد گلیم شده بود، حرف بی بی هم مثل همیشه درست از آب درآمده بود...
خیزی برداشت و چهار زانو نشست، ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشید و درد پاهایش یادش آمد.
دست کرد زیر تخت و جعبه ی کفشی را بیرون آورد، درش را باز کرد. کمی کفش ها را برانداز کرد،خودش را با آن ها تصور کرد
و لبخندی نشست روی لبش... بعد کفش سپید را برگرداند داخل جعبه.
باید میخوابید، چون فردا هم مثل امروز و چندین روز گذشته کار داشت، کلی خرید و...
چند روزی کلاس هایش را نیمه تعطیل کرده بود تا بتوانند به خرید ها برسند.

بلند شد، قفل کمد قدی اتاق را کورمال کورمال پیدا کرد، با احتیاط بازش کرد تا صدای لولایش بیرون نیاید.
مادر در اتاقش خوابیده بود، اگر صدا را می شنید باز شروع می کرد به غرغر کردن که: چرا هی آن لباست را دست کاری می کنی،آخر یک طرفش را ور می آوری تا خیالت راحت شود!
کمی در را باز کرد، دست انداخت داخل کمد و چوب لباسی پیراهن را کشید بیرون، انعکاس نور کم جانی از برق نگین ها و سنگ های لباس سپیدش، روی سقف  و دیوار اتاق افتاد.
لباسش را بغل کرد، خیلی دوستش داشت،کل بازار را گشته بود و یک پیراهن کم پف سفید پیدا کرده بود، لباس بدون استین بود، خودش کتی را برایش دوخت، بعدش هم سنگ ها و نگین هایی به لباس وصل کرد.
 پیراهن را بویید، عطری تمام بینی اش را پر کرد...
عطر را چند روز پیش از امیر هدیه گرفته بود.

  • حلما