...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک ماه رمضان» ثبت شده است

دلتنگی

۲۴
خرداد

مرد ها اگر قوی هیکل باشند و بلند قامت، وقتی بی حال شوند و بی جان

کسی حریف قد و قامتشان نیست.

برای جا به جایی، می گذارندشان میان پتویی، فرشی، بوریایی...

مرد های خانه ی علی همگی قوی هیکل بوند

از همه بیشتر حسین اش...


***

زن ها که دلشان برای مرد خانه تنگ بشود

نامه ای، پیامی و یا صدایی می فرستند

من نمیدانم چرا امشب اینقدر آسمان از سوسوی چشم های منتظر زهرا پر است...


***

می گویند که وقتی مردها گرفته و ناراحت اند، با آن ها کاری نداشته باشید

بگذارید در غار تنهایی خود فرو روند و خلوت کنند، با خودشان کنار می آیند و راه حل مشکل را می یابند.

پدر اما چند روزیست که دیگر به چاه های کوفه سری نمی زند

بنظرت راه حل مناسبی یافته برای دلگرفتگی هایش؟


***

نگاهش را دوخت به چشمان همسرش؛ چیزی نمانده یار همیشگی خیلی زود می آیم.

و انگار از آسمان لبخند فاطمه را شنید علی...


***

تو را که با رنگ پریده دیدم پدر جان، جانم فروریخت.

مخصوصا که دستی به صورت داشتی، دستی به دیوار، خون لب هایت را بر گریبان داشتی و محاسن به خون خضاب

یکباره پدر، بگو تو آینه ی تمام دردهای زینبی و تمام کن...




تقدیم می شود: به بابای همه ی  دنیا...


  • حلما

مریض!

۱۶
تیر
بسم الله الرحمن الرحیم

پوست بیسکویت توی دستش را انداخت کنار سطل زباله و شروع کرد به باز کردن آبمیوه ی خنکی که داشت.
نزدیک ظهر بود و گرما بیداد میکرد، ایستگاه اتوبوس تقریبا خلوت بود.
به جز او، مادر و دختر بچه ای نیز توی ایستگاه منتظر بودند. دخترک روسری خوشرنگی سرش کرده بود
و هرچند لحظه دست میبرد و موهای پر از جعدش که از گوشه های روسری بیرون می آمدند را هل میداد عقب
و هی با خودش غر غر میکرد. کیف صورتی ای روی دوشش را هی شانه به شانه میکرد، معلوم بود
چیز بزرگی را به زور جاداده است داخلش، از مادر درباره زمان آمدن اتوبوس پرسید و دوباره روی صندلی نشست.
مرد همانطور که آبمیوه اش را میخورد نگاهش به اطراف بود. ساعت مچی اش را نگاه کرد . کمی مانده بود تا اتوبوس سر برسد
بر روی صندلی های زرد ایستگاه نشست و کیفش را کنارش گذاشت.
خوردن آبمیوه توی دستش بیشتر از هر وقتی طول کشید. سرش را چرخاند تا به مسیر راه نگاهی بیاندازد،
همانطور که صدای هورت های آخر آبمیوه اش بلند شده بود نگاهش گره خورد به نگاه دختر بچه.
دخترک به وضوح آب دهانش را قورت داد، انگار داشته تصور می کرده که آبمیوه چقدر میتواند خنک باشد توی این ظهر داغ
و در نهایت لب های خشکش را با زبانش تر کرد.
مرد کمی عذاب وجدان گرفت، آبمیوه ی دیگری که خریده بود را از کیفش درآورد. با خوش فکر کرده بود که دخترک باید
تشنه باشد و احتمالا خیلی گرسنه. بلند شد و به سمت آن ها رفت آبمیوه اش را تعارف کرد.
دختر نگاهش به سمت مادرش چرخید و خواست وانمود کند که آن مرد را ندیده تا مادر به فریادش برسد.
اما مادر که شرایط را دیده بود و به وضوح از دست آن مرد عصبی شده بود، خود را به بی خیالی زد تاببیند ریحانه چه می کند.
مرد گفت: خانم کوچولو بفرما. فکر کنم که باید تشنه باشی.
بعد رو به مادر ریحانه که خودش هم دست کمی از ریحانه نداشت کرد و گفت:
دخترتون رنگ به رو ندارن.
ریحانه بار دیگر مادر را عاجزانه نگاه کرد تا شاید کاری بکند، اما مادر به ظاهر توجهش به جای دیگری بود.
کمی این پا و آن پا کرد و وقتی مطمئن شد از کمک نکردن مادرش، کمی صدایش را صاف کرد و گفت:
ببخشید آقا، اما ماه رمضونه و من روزه ام. شمام بهتره تا مریضیتون خوب بشه توی خونه غذا بخورید.
بعد یکهو مثل بی بی دست هایش را برد بالا و گفت: خدا ایشالله همه مریضارو شفا بده...

مادر توی دلش عروسی بود...



  • حلما

پرده را کنار زد

صدای اذان از مسجد محله می آمد

به چراغ های اندک خانه های اطراف که روشن بودند نگاه کرد

از میان آن همه پنجره شاید فقط به اندازه ی انگشتان دست سوسو ی نور دیده می شد...

این روز ها خیلی ها حوصله ی مهمانی رفتن ندارند...

  • حلما