...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک عاشورایی» ثبت شده است

عکس روی جلد

۱۹
آبان
بسم الله الرحمن الرحیم.


توی تاریکی چشمانش را درشت کرده بود که همه چیز را ببنید
دستانش دیگر خسته شده بودند و جانی نداشتند، کمی مچ دست هایش را مالید
مداح با صدای گرم و نیمه گرفته اش گفت: عزیز دلم دست هاتو بیار بالا، هر نیتی داری تو ذهن بیار و...
به پدر بزرگ نگاه کرد، پدر بزرگ چشمانش برق میزد و لبانش می جنبید
سعی کرد او هم چیزی بخواهد، اما چه چیزی؟
چشمانش را بست و فکر کرد، خانم معلم میگفت آدم باید از امام حسین چیز های خوبی بخواهد
چشمانش را باز کرد، داشت دیر می شد
با خودش تکرار می کرد: یه چیز خوب، یه چیز خوب...
امتحان دیکته ی امروز را یادش آمد، وقتی که مادر از نمره اش خبردار شد برایش اخم کرده
و گفته بود: اینطوری هیچ وقت مثل مهندس های رو جلد دفترت نمی شی.
دوباره چشمانش را بست. انگار که تصمیم مهمی گرفته باشد.
زیر لب گفت: خدا کنه همه نمره هام بیست بشه، عکس منم بره رو جلد دفترا
مثل عکس عمو روشن...



پی نوشت 1:
 ای کاش شهدا را برای بچه هایمان طوری بیان کنیم که بفهمندشان و بدانند که خیلی هم از ما دور نبوده اند.

پی نوشت 2:
بین این همه نگاه های رنگارنگ، دنبال یک رنگی چشمان تو تمام دنیا را می چرخم...


  • حلما