...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه و داستانک شغل» ثبت شده است

محبوب

۱۷
دی
بسمه

سلام.
یه داستان!!! کوتاه نوشتم!
از نقد و نظرهاتون به گرمی اسقبال میشه.
یا حق





  • حلما

شغل!

۱۵
مرداد
بالای مغازه تابلوی بزرگی نصب شده "دین فروشی غیض الله و برادران" و کمی ریزتر هم پایین اش آورده اند که "بجز جبیب الله"
مرد که وارد مغازه می شود،  قفسه هایی می بیند که تا سقف رفته اند و پر از صندوق های بزرگ و کوچک اند.
همینطور در حیرت صندوق ها بود و برانداز می کردشان که صدای سرفه ی اعلام حضوری از پشت سرش شنید.
برگشت
فروشنده مردی بود بلند بالا، با چشمانی نافذ و سرخ رنگ، ابروانی کشیده و سری کم مو.
سلامی گفت و فروشنده جواب داد. فروشنده دستش را پیش برد تا با او دست بدهد. تردید داشت ولی نمی شد دستش را رد کرد.
به آهستگی و از سر ترس با او دست داد.
فروشنده یک لحظه در چشمانش موج سردی از رنگ آبی فرو ریخت و بعد دوباره مثل اولش شد.
رفت و پشت میز کارش نشست
همانطور که سرش در کتاب های قدیمی روی میز بود به قفسه ای اشاره کرد و گفت:
- فکر کنم اون چیزی که دنبالش می گردید توی صندوق آبی رنگ اون ته باشه
تعجب کردم و همانطور که تا انتهای ردیف قفسه ها می رفتم با خودم فکر می کردم که مگر چه گفته بودم که به من این پیشنهاد را داد؟
- منظورتون این صندوقه؟
- بله همون. اون مال یه حاجیه پیر بود که همیشه فیروزه دستش می کرد و آخرش هم سر به دست آوردن صاحب یه انگشتر عقیق
یه روز اومد و دینش رو فروخت و رفت!!!
-فروخت؟
-فروخت که نه. معاوضه کرد.
- با چی؟
- با همون صاحب انگشتر.
- عاقبت به خیر شد؟
-درش رو باز کن تا ببینی که چیزی از تقواشو با خودش برده تا عاقبت به خیر بشه؟
در صندوق را باز کردم و دیدم تمام شیشه ها لبالب پر است. یکی از ظرف ها که رویش نوشته بودند "حیا از خداوند" از شدت پر بودن داشت منفجر می شد! و همینطور توی صندوق این طرف و آنطرف می رفت!!!
- نه. من اینو نمی خوام
-چرا؟ اینو وقتی بخری عابد به تمام معنایی می شی!
- همانطوری که این حاجی شد؟
- نه. همانطوری که خودت بخوای.
در صندوق را محکم بستم.
-نه من اینو نمی خوام.تازه این باید خیلی گرون باشه. من نمی تونم بخرمش.
- من با مشتریام خوب راه میام. خب توام معاوضه کن...

به صندوق ها خیره شدم
- حاجی چند سال مشتریتون بودن؟
- از حدود بیست سالگیش!
مشتری...

از مغازه زدم بیرون
دینم را دو دستی چسبیده بودم
چند خیابان بالاتر مغازه ای دیدم بالایش نوشته بود "خودسازیه برادر حبیب الله" ریزتر نوشته بود"با ما دینتان را محکم تر نگاه دارید!"
با کاغذهای کوچکتر روی شیشه تبلیغات کرده بود: "چهل شب نماز وتر، نرخ: حفظ نگاه و..."
آخرش هم نوشته بود "ما با مشتری هایمان خیلی راه می آییم..."



پی نوشت:
شاید تا چند روز دیگه تغییرش بدم این متن رو
نقد کنید تاکاملش کنم.
یا حق.

تقدیم به: همه یآن هایی که در کار خرید و فروش دین بقیه اند! و به آن هایی که دین مردم را سفت می چسبانند دم تنورشان...



  • حلما

غنج!

۱۳
مرداد
بچه تر که بودم
چیزی حدود سه سال یا سه سال و نیم
پشت در یکی از اتاق های خانه مان سبدی بود، از آن هایی که قدیم ها جای لباس های دم دستیه اکثر خانه ها بود.
یک روز هوس امتحان کردن مادرم به سرم زد
رفتم و نشستم درون سبد
وقتی مادرم دید که مدتی گذشت و خبری از جیغ جیغ های همیشگی ام نیست
شروع کرد به گشتن دنبال من و صدا کردنم.
می شنیدم و بی خیال، عشق می کردم
عشق می کردم از اینکه نگرانم است و دلم غنج می رفت...
آمد از بالای سرم چادر رنگی اش را برداشت و رفت تا کوچه را هم بگردد
و من همچنان مشغول غنج رفتن بودم!
برگشت خانه، پیدایم نکرده بود و نگرانی از صدایش می بارید.
دیگر بس بود امتحان کردنش!، آمدم وسط حال، صدایش کردم
- فاطمه کجا بودی؟
- می خواستم ببینم دوسم داری یا نه


پی نوشت:
1- گاهی که دنبالم می گردی و من درون خودم قایم شده ام
نمی دانم دلم غنج می رود یا نه...

2- مادرم هنوز هم ادای صدایم را در می آورد وقتی یاد این خاطره می افتیم!!!


  • حلما

"علی"

۰۵
مرداد
سر سفره همه چیز بود، از آش و برنج و چند نوع خورشت گرفته تا چندین و چند نوع دسر!
اما همچنان همان یه کاسه شیر را برداشت...

پایین داستانکم می نویسم:                                      
                                                                          "علی" این روز ها اگر بود...


پی نوشت: وقتی از سر سفره سنگین بلند می شم و حتی یاد دلمم نمیاد که تا چند ساعت پیش از شدت ضعف
و معده درد تصمیم گرفتم مثل "علی"(ع) سنگ به شکمم ببندم، حتما یادمم نمیاد که "این همه می خورم که چی بشه؟"
و حتما اینم یادم نمیاد که چهارتا خونه اون ورتر، چهارتا کوچه اون ورتر، چهارتا خیابون اونورتر و یا چهار شهر اونورتر شاید کسی...

+سری به اینجا بزنید این شب ها...

+التماس دعای خیر


  • حلما

مهمان مامان!

۰۲
مرداد

نشسته ام روبه روی پنجره

به بازی بچه های همسایه نگاه می کنم

- اون دختره رو میبینی دمپایی قرمز پوشیده اسمش ریحانه است، دختر همسایه ی طبقه اولمون

اون پسر تپله هم اسمش علیه.

اون دختره رو میبینی گوشه ی حیاط با جوجه هاش بازی می کنه

اسمش آسیه است،همه اش جوجه هاشو جوجه جانی صدا می کنه! بچه های خوبی ان.


در این هوای گرم یکباره سردم می شود ،پنجره را می بندم ،می ترسم سرما بخورد.

دلم هوس چیزی می کند، می روم سمت آشپزخانه قدم هایم خیلی سنگین شده این روزها،

-تپل شده ای مامان جان شما هم.


می نشینم روی مبل.

- می دانی مامان جان راستش این روز ها حس روز های عروسیم را دارم.

آن روز ها هم همه می رفتند و می آمدند. همه جا شلوغ و پلوغ بود. همه زنگ می زدند که پیش پیش تبریک بگند.

صدای زنگ در رو شنیدی بدو بریم در رو وا کنیم،

خیز برمیدارم که بدوم سمت در...


خانوم آخه شما با این وضعت...خیر سرم خواستم شوخی کنم مثل قدیم ترا...

الان خوبی؟

- آره

ببین یه پیراهن صورتی برای مهمون کوچولوی مامان...

قشنگه عزیزم.


پلک هام سنگین می شوند، صدای قلبت آرام تر شده، توهم خوابی...


تقدیمی نوشت: تقدیم اول به بانوی اول و آخر زمان

                    تقدیم بعدی به مامانِ نازنین بانو...




  • حلما