...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه سربازی» ثبت شده است

آقا زاده

۱۷
آبان

بسم الله الرحمن الرحیم


لیوان آب را یک نفس سرکشید، سیبک گلویش در رفت و آمد بود و گلویش هنوز گیر.

لیوان دوم را بالا برد، بغض توی گلویش کمی عقب نشینی کرد...

سرش را پایین انداخت تا سرخی چشمانش دیده نشوند

مادر کنار در به آرامی دستانش را به هم می مالید،گوشه ی ناخن هایش دیگر جایی برای کنده شدن نداشتند.

پسر بند پوتین هایش را محکم کرد.دم پله ها گفت: به بابا بگو غروب زودتر بیاید دنبالم...



لیوان آب را یک نفس سرکشید، سیبک گلویش در رفت و آمد بود و گلویش هنوز گیر.

لیوان دوم را بالا برد، بغض توی گلویش کمی عقب نشینی کرد...

سرش را پایین انداخت تا سرخی چشمانش دیده نشوند

مادر کنار در به آرامی دستانش را به هم می مالید،گوشه ی ناخن هایش دیگر جایی برای کنده شدن نداشتند.

کاسه ی آبی کنار دستش گذاشته بود که پشت سرش بریزد.

پسر بند پوتین هایش را محکم کرد.دم پله ها گفت: ان شالله وقت پست های شبانه ی لب مرز، رو به حرم دعایت می کنم.

بلیط توی دستش را دوباره فشرد،تنها نام خراسان آرامش می کرد...



تقدیم به:  تمام آقا زاده هایی که نمی گذارند بقیه هم بچه ی پدر مادرهایشان باشند...

امیدوارم نسل هر چه آقا زاده است از روی زمین برداشته شود...


  • حلما