...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه حجاب» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم


صاحب خانه چادر سفید گلداری به او تعارف زد

او با لبخندی عمیق تشکر کرد و گفت که با چادر مشکی اش خیلی هم راحت نشسته است

صاحب خانه اما آدم پر اصراری بود! چند باره و چند باره حرفش را تکرار کرد

و او هر بار معذب تر لبخندش را بر لب می آورد و تشکر می کرد.

کسی از بین مهمانان برای کمک به صاحب خانه صدایش در آمد:

بابا دلمون گرفت با این چادر سیاهت، همچین پیچیدی خودتو.

به او برخورد... خیلی زیاد، کسی این حرف را زده بود که یک خط در میان لباس هایش مشکی بودند

آن هم به علت شیک پوشی و مجلسی پوشی اش!

این بار بر خلاف سابق صدایش را نخورد، رو کرد به مهمان و گفت:

چطوره که شما کلا مشکی میپوشین دل هیچکسی نمیگیره، بعد با چادر من دلتون سیاه می شه؟!

"خب تو چادر سیاه که سرته، روسریتم که اونجوری سیاهه، خب دلگیر شدی دیگه."

این هم از جواب مهمان.

کمی به روسری مشکی با حاشیه ی طلایی اش نگاه کرد، کمی هم به آستین های قهوه ای مانتو اش

که به راحتی دیده می شدند... حساب که کرد، ده روز هم از عاشورا نگذشته بود...

توی دلش گفت: مشکل جای دیگریست...


  • حلما

راننده پراید

۲۰
ارديبهشت
بسم الله الرحمن الرحیم

صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت و خرد شدن چراغ های ماشین بغلی انقدر عجیب و یکباره بود، که همه مات مانده بودند.
با سرعت کمتری از کنار 206ای که کوبانده بود به نیسان عبور کردند.
راننده حالا کمتر جرات می کرد بوغ بزند و پدال به پدال لایی بکشد.
ترسیده بود.
دخترک چادری توی ماشین، دوباره به بغل دستی اش نگاه زیر چشمی انداخت
آرایش کم روی صورتش ملیح تر نشانش میداد، چادرش دور کمرش افتاده بود،
بوی عطرش با هر نسیمی که به داخل ماشین می آمد نوازشگر مشام همه بود.
دخترک چند تار موی بازیگوشی که از گوشه ی روسری اش آمده بودند بیرون را، برگرداند سرجایشان و گیره روسری را کمی تنگ تر کرد.
ترسیده بود...




  • حلما