...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه استاد و دانشجو» ثبت شده است

احترام

۰۱
آذر

صدای اذان از نمازخانه دانشکده بلند شد.

استاد به دیوار پشت سرش تکیه داد، سرفه خفه ای زد و دانشجویانش را نگاه کرد.

چیزی از جنس تأسف را در چشمانش می شد دید،

یکی از آخر نشین های کلاس گفت: بریم نماز بخونیم استاد؟!

استاد لبخند همیشگی اش را زد و گفت : ساعت کلاسا رو طوری تنظیم می کنن که...

بالاخره هر چیزی یه حرمتی داره...

دیگر نمی توانست توضیح بدهد که میلش به تعطیل کردن کلاس است و نگرانی اش حلال و حرام شدن حقوقش.

حالا اگر هم می گفت، کدامشان درکش می کردند...



تقدیم به : همه ی استادانی که از این مدل احساسات مومنانه دارند.


  • حلما