...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان حجاب» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم


صاحب خانه چادر سفید گلداری به او تعارف زد

او با لبخندی عمیق تشکر کرد و گفت که با چادر مشکی اش خیلی هم راحت نشسته است

صاحب خانه اما آدم پر اصراری بود! چند باره و چند باره حرفش را تکرار کرد

و او هر بار معذب تر لبخندش را بر لب می آورد و تشکر می کرد.

کسی از بین مهمانان برای کمک به صاحب خانه صدایش در آمد:

بابا دلمون گرفت با این چادر سیاهت، همچین پیچیدی خودتو.

به او برخورد... خیلی زیاد، کسی این حرف را زده بود که یک خط در میان لباس هایش مشکی بودند

آن هم به علت شیک پوشی و مجلسی پوشی اش!

این بار بر خلاف سابق صدایش را نخورد، رو کرد به مهمان و گفت:

چطوره که شما کلا مشکی میپوشین دل هیچکسی نمیگیره، بعد با چادر من دلتون سیاه می شه؟!

"خب تو چادر سیاه که سرته، روسریتم که اونجوری سیاهه، خب دلگیر شدی دیگه."

این هم از جواب مهمان.

کمی به روسری مشکی با حاشیه ی طلایی اش نگاه کرد، کمی هم به آستین های قهوه ای مانتو اش

که به راحتی دیده می شدند... حساب که کرد، ده روز هم از عاشورا نگذشته بود...

توی دلش گفت: مشکل جای دیگریست...


  • حلما