...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره ی یک داستان» ثبت شده است

غنج!

۱۳
مرداد
بچه تر که بودم
چیزی حدود سه سال یا سه سال و نیم
پشت در یکی از اتاق های خانه مان سبدی بود، از آن هایی که قدیم ها جای لباس های دم دستیه اکثر خانه ها بود.
یک روز هوس امتحان کردن مادرم به سرم زد
رفتم و نشستم درون سبد
وقتی مادرم دید که مدتی گذشت و خبری از جیغ جیغ های همیشگی ام نیست
شروع کرد به گشتن دنبال من و صدا کردنم.
می شنیدم و بی خیال، عشق می کردم
عشق می کردم از اینکه نگرانم است و دلم غنج می رفت...
آمد از بالای سرم چادر رنگی اش را برداشت و رفت تا کوچه را هم بگردد
و من همچنان مشغول غنج رفتن بودم!
برگشت خانه، پیدایم نکرده بود و نگرانی از صدایش می بارید.
دیگر بس بود امتحان کردنش!، آمدم وسط حال، صدایش کردم
- فاطمه کجا بودی؟
- می خواستم ببینم دوسم داری یا نه


پی نوشت:
1- گاهی که دنبالم می گردی و من درون خودم قایم شده ام
نمی دانم دلم غنج می رود یا نه...

2- مادرم هنوز هم ادای صدایم را در می آورد وقتی یاد این خاطره می افتیم!!!


  • حلما