...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره های شب های قدر» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم



تلویزیونمان را گذاشته ایم روی ریتم اخبار

معده ام ور آمده از شدت فجیع بودن عکس ها... با هر لقمه لعنتی میفرستم برای اسراییلی ها

اژدهایم کور شده. اما مجبورم ساکت کنم این معده ی نا شکیب را.

دوباره نگاه می کنم tv را و هی مصمم تر می شوم که بروم داد هایم را روز قدس بزنم...

نه اینکه بغض هایم را بخورم...



خانمی که شب 21 رمضان نزدیک ما نشسته بود، با فرزند شیرخواره اش دوباره پیدایشان شد،

سلام بلند و گرمی تحویلم داد و من هم یکی از آن لبخند های از ته شست پایم را نشانش دادم

و به طبع جواب سلام را هم پشت بندش.

دوبار خواندن روضه هایی بی جان و بعدش هم سخنرانی برای اول مجلس خیلی خسته کننده شد.

رو کرد به من و گفت یه سوالی بپرسم؟

گفتم: بفرمایید

گفت: ببخشیدا وسط دعا!

گفتم: هنوز شروع نشده که!

گفت: بله. ولی می گم اینهمه دخترای عجیب و بلانسبت شما بی بند و بار با این وضعیتاشون میان اینجا

چرا کسی جوابشونو نمیده؟ این آقایونی که دم در انتظاماتن( یاد جوجه بسیجی های تازه پشت لب سبز شده ی دم در می افتم)

و تو نظام هم هستن قطعا( خنده ام گرفت و حتی توی دلم خندیدم) چرا اینجا چیزی بهشون نمیگن؟!

من کمی جا خوردم، فکر نمی کردم که اهل این حرف ها هم باشد!

ادامه داد: من نمی گما خودم خوب( نگاهم میچرخد روی صورت بدون آرایشش و بعد کمی بالاتر روسری ساده ای که گذاشته

و موهای کمی که پیداست) اما خب اینا دیگه افتضاحن.

بله ای می گویم به نشان همدردی و دنبال جواب می گردم توی قسمت توجیحات مغزم...

کمی صدا صاف می کنم و میگویم: خب از دست اینا چی بر میاد. اگه امشب که این مدل آدما

میان جایی مثل مسجد کسی بهشون گیر بده، چه بسا که دیگه همین شب قدر هم پیداشون نشه.

برن دنبال بدکاره ای هاشون حتی امشب شبی رو.

چشمانش از سوال افتاد! تیر خلاص را خورده بود! و حالا انگار منبر افتاده بود دست من!!!

ادامه دادم: حالا امثال ماها هم وطیفه مون تذکر دادنه حتما، اما جراتش رو ندارم به شخصه، چون میترسم که...

یکهو میان حرفم پرید که: شما هم تو نظامید مگه؟!!!( قیافه ام معلوم نیست چه شکلی شده بود!)

نه همراه با خنده ی شُلی تحویلش دادم و گفتم من دانشجو ام. کشاورزی میخونم.

خیالش راحت شد! گفت آآآهان!

گفتم بله و ادامه دادم راستش من که اصلا دوست ندارم با شوهرم برم بازار، با این وجود که میدونم رعایت می کنه ها.

اما آدم اعصاب خودش خورد میشه، دیگه به گند کشیدن همه چیزو.

بعد او حرف هایی میزند که واقعا راست می گوید

از قبیل اینکه اکثر کسانی که همچنین وضع هایی دارند مطلقه اند و دنبال خراب کردن زندگی دیگران

تا ثابت کنند همه خراب اند و انتقام بگیرندبابت زندگی غیرخوبشان.

یا اینکه گفت مرد اگر اهل ازدواج باشد باید زود ازدواج کند! مثلا مثال زد که خواهرش

پسرش را 17 سالگی زن داده!

بعد من چشمانم شد قد دو عدد گردو و فقط همین از دهانم درآمد که: چه روشنفکر! و بعد لبخند زدم.

و حرف های دیگر

آخرش هم
گفت من و شما حواسمان هست به جاهایی که میرویم و... بقیه که ساده اند چوبش را می خورند و....

بله عاجزانه ای گفتم این بار...

بعد کمی گذشت پرسید شما چند ساله عروس شدید؟!!! و...



2 ساعت از زمان شروع برنامه گذشت! ساعت را به کسی که از من پرسیده بود گفتم: یکه بابا!

و بعد تازه یادشان آمد شروع کنند ابوحمزه را، و تازه مداح می گفت اگر نرسیم نمیخوانیم همه تش را!

کم کم سخنران داشت می افتاد روی دور! خیلی نزدیک بود که شورش کنیم!!!!



توی کوچه تنهایی می رفتم سمت خانه، چند پسر مثلا آقا پسرِ بلندا چنار!

کنار پیکانی تکیه داده بودند! و بشکن می زدند و می خواندند که این حیاط و اون حیاط و...!

توی دلم درشتی نثارشان کردم و یادی از اقوام درجه ی یک پدری شان که اتفاقا خانم! هم هست کردم و

حدس زدم که باید عروسی ایشان باشد!

خلاصه بعضی ها هم هستند که کلا شادند!!!



امروز نوشت: امروز رفتم بانک، خانمی که کارمند شعبه بود از پشت سیستمش داد زد وحید وحید، بعد، رییس شعبه جواب داد: بله!


این ها خیلی به دلم نشستند :  +دول متحد    +عمو مراد   +شب های کیسه بدوشی چرامی ها  +چشم های بادومی که جهان بینند!


  • حلما