...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب
سال ها پیش نذری کردم و حاجتش را خدا داد...
دو سالی ادایش کردم
اما امسال...
نه دمی برای روضه است و نه حالی...
فقط همین را بدان ارباب
حالم شبیه هق هق روضه هاست
نفس اخری ام که تمام شده ام...
اشک هایم رفته اند و تنها
فریاد ضعیفی مانده...

دعایمان کنید
یا حق.

پی نوشت:
صدقه ی امشب یادتان نرود...
  • حلما
حیف تو را داشتم و غیر تو را بنده شدم...




پی نوشت: حال دل شما را نمی دانم آقا
               اما فکر کنم دل عبد که بگیرد
               دل مولا بیشتر می شکند...
               بند بند این دل به دعای شما بند است...
               دعایمان میکنی حضرت صاحب؟
  • حلما

تردید

۰۷
مهر
-کمان دار ها آماده، زه ها کشیده.
دستش شل شد،
باز هم همان تردید همیشگی...
فرمانده کمانش را پایین آورد، اما این کار باید انجام می شد، این به صلاح مردم بود
فریاد زد: با فرمان من، حالا.
تیر ها به قلب آسمان زدند...


پی نوشت ها در ادامه ی مطلب
  • حلما

عجله

۰۱
مهر

ماشین بسیار آرام و بی سر و صدا، در ترافیک حرکت می کرد

تا نزدیکی های چراغ، راه بندان بود

و عجیب اینکه، این بار، برخلاف همیشه راننده را مجبور نکرد که بوق بزند و راهش را باز کند

چراغ سبز شد

ماشین نعش کش به راه افتاد

مسافر عقب ماشین دیگر هیچ عجله ای نداشت...





بی ربط : همیشه سکوت علامت رضا نیست. گاهی سکوت ها علامت مرگ اند...

ساکت ترین دختر دنیا

  • حلما
من متولد همین ساعت هام
حدودا 21 سال پیش
همین نیمه های شب
تمام راه چراغانی بود
به یمن ورود پیامبر رحمت به جهان...

من متولد همین ساعت هام
حدودا 21 سال پیش
نه خبری از تکفیری های سوریه بود
و نه از دخترکانی که سلاخی شده اند

من متولد همین ساعت هام
حدود...
فکر نمی کنم آن نیمه شب
میدان های اصلی شهری از تبار مصر
رنگ خون به خودشان دیده باشند
و یا...

من متولد همین ساعت هام
مادرم تعریف می کند که آن وقت ها
میان نور ریسه های خیابان و
یک رنگی مردم مرا به دنیا آورد

اما امشب
همین ساعتی که من متولد اویَم
مردم هرکدامشان یک رنگ اند و
خیابان ها خاموش...

پی نوشت:              
              1.امشب مثل بیست و چند سال پیش نیست
                ما هم شبیه بیست و چند سال پیشمان نیستیم...

             2.باز هم همان حس سال قبلم را دارم...
                اما مثل سال قبل، هیچکس این ساعت ها را یادش نیست...


  • حلما

دختران سوری

۲۰
شهریور

مادر فریاد زد: ببند چشم هایت را

مثل وقت های دیگر،زمانی که داشتید از سر کوچه ای می گذشتید پر از آدم های تفنگ به دست.

ولی نمی دانم چرا این بار حرف گوش ندادی...

***

دختر دو سه ساله ی شیعه ای که جلوی چشمانش سر از بدن مادر و پدرش جدا کردند، به جرم شیعه بودن...



اینجا را هم بخوانید در همین موضوع: رمز عبور

  • حلما

تلخ

۰۲
شهریور

مرد که بوی عطرش تمام پیاده رو را پر کرده بود ایستاد. داشت به ویترین یک مغازه نگاه می کرد. او هم از فرصت استفاده کرد تا آرایشش را مرتب کند. پشت سرش بساط یک زن بود که جوراب می فروخت. شروع کرد به پر رنگ کردن رژش. زن فروشنده زل زده بود به صورتش.

شب، وقت خانه رفتن، میان پول های چروک خورده ی بساط، ماتیک قرمزی زنانه گی اش را نشان میداد. رسید خانه. مرد مثل اکثر وقت ها  گوشه ی اتاق خواب بود. روسری اش را برداشت،  آینه را مهمان لب هایی سرخ کرد. با شیطنتی زنانه پتو را کنار زد. مرد، چشمانش سفید، صورتش کبود و تنش سرد بود.

چند هفته بعد بساط مهمان بود سرخی و زردی و کبودی را...

  • حلما

زار ِ زر

۲۸
مرداد

هر وقت دم زدم از چیزی که نیستم

میان کاسه ام پر شد از امتحانات ریز و درشت

و حالا، وقت زار زدن است نه زر زدن!...


پی نوشت: مثال من یک چیزی است شبیه کسی که...

              بی خیالش.

  • حلما

ماه شب چهارده

۲۴
مرداد
خبر اومد کسی در میزنه آروم به خونه ات
بیا وا کن در و مادر نگا کن
اونی که سال ها موندی به راهش
حالا در میزنه، در رو تو وا کن

چی شد مادر، چرا اینجا نشستی؟
پاشو چادر سفیدت رو به سر کن
پاشو آبی بزن تو راه کوچه
پاشو قد جوونت رو نگا کن

حالا گیرم یه کم قد جوونت
یه کم، فقط یه کم، خم شده باشه
به جای اون دوتا چشم ها ی ماهش
دوتا گل بوته ی سرخ کاشته باشه

مادر هر چی باشه اون یه جوونه
دلش می خواد "مامان جونش" ببینه
چقدر زیبا شده با این دوتا دست
که مثل سقا حالا رو زمینه...

پاشو مادر، پاشو چه وقت خوابه
وقتی ماهت میاد می خواد بتابه
پاشو مادر چرا اینجا خوابیدی
آخه تو عکستم بسته است نگاهت...


تقدیم به: ماه های شب چهارده ای که تازه تفحص شدن. و تقدیم به مادرایی که حالا میزبان آب و گلاب اند و فاتحه...

  • حلما

راحتی

۲۴
مرداد
از آب پرید بیرون.
فکر می کرد دیگر تمام مشکلاتش تمام شده
پسرکی برش داشت و با عجله به خانه شان که نزدیک ساحل بود برد. گذاشتش درون یه ظرف گود شیشه ای.
حالا احساس آرامش می کرد.
دیگر نه از حمله ی ماهی های بزرگتر خبری بود و نه از بی غذایی و گرسنگی.
پسرک هر روز با او بازی می کرد، برایش غدا می ریخت و آبش را عوض می کرد.
حتی برایش یک توپ پلاستیکی کوچک هم خریده بود!!!
اما چند روزی که گذشت ماهی از همه ی این ها خسته شد.
دیگر نه دلش توپ پلاستیکی را می خواست نه غذاهای آماده را و نه هیچ چیز دیگری را.
این جا هم راحت نمی توانست زندگی کند...

پی نوشت:
1- همه ی ما فکر می کنیم باید مشکلات را کنار بزنیم تا زندگی کنیم، ولی خب زندگی بدون مشکل زندگی نیست شاید...

2-امام صادق ع فرمودند:محال را تمنا نکنید. گفتند چه کسی محال را طلب کرده است؟ پس فرمود: شما. آیا شما راحتی را در دنیا تمنا نکرده اید؟
گفتند بله. پس دیگر بار فرمود: راحتی برای مومن در دنیا محال است...
 قال امام الصادق ع :«لا تَتَمَنَّوُا الْمُسْتَحِیلَ – قَالوا وَ مَنْ یَتَمَنَّی الْمُسْتَحِیلَ فَقَالَ: أَنْتُمْ أَلَسْتُمْ تَمَنَّوْنَ الرَّاحَةَ فِی الدُّنْیَا قَالوا: بَلَی. فَقَالَ: الرَّاحَةُ لِلْمُؤْمِنِ فِی الدُّنْیَا مُسْتَحِیلَة»

3- «بنده خدایی با وجود همه ی امکانات از افسردگی همسرش گلایه داشت. گفتم برو یک خانه دیگر برای خودت بساز! گفت نمیتوانم. گفتم برو بساز تا کمی در مشکل بیفتی آنوقت مشکلت همسرت حل خواهد شد. رفت ، عمل کرد و همسرش حالش خوب شد!» مضمونا قسمتی از سخنرانی «راحت طلبی»حاج آقای پناهیان.

4- میان این همه چشم
    دلم
     جرعه ای
      از نگاه تورا
       می خواهد...
  • حلما
این روز ها
نه باران عطر تو را دارد
و نه آفتاب گرمی نگاهت را
با شمعدانی های کنار در
چشم به راه تو مانده ایم...



تقدیم می شود به: دست های دور از دسترس
  • حلما

شغل!

۱۵
مرداد
بالای مغازه تابلوی بزرگی نصب شده "دین فروشی غیض الله و برادران" و کمی ریزتر هم پایین اش آورده اند که "بجز جبیب الله"
مرد که وارد مغازه می شود،  قفسه هایی می بیند که تا سقف رفته اند و پر از صندوق های بزرگ و کوچک اند.
همینطور در حیرت صندوق ها بود و برانداز می کردشان که صدای سرفه ی اعلام حضوری از پشت سرش شنید.
برگشت
فروشنده مردی بود بلند بالا، با چشمانی نافذ و سرخ رنگ، ابروانی کشیده و سری کم مو.
سلامی گفت و فروشنده جواب داد. فروشنده دستش را پیش برد تا با او دست بدهد. تردید داشت ولی نمی شد دستش را رد کرد.
به آهستگی و از سر ترس با او دست داد.
فروشنده یک لحظه در چشمانش موج سردی از رنگ آبی فرو ریخت و بعد دوباره مثل اولش شد.
رفت و پشت میز کارش نشست
همانطور که سرش در کتاب های قدیمی روی میز بود به قفسه ای اشاره کرد و گفت:
- فکر کنم اون چیزی که دنبالش می گردید توی صندوق آبی رنگ اون ته باشه
تعجب کردم و همانطور که تا انتهای ردیف قفسه ها می رفتم با خودم فکر می کردم که مگر چه گفته بودم که به من این پیشنهاد را داد؟
- منظورتون این صندوقه؟
- بله همون. اون مال یه حاجیه پیر بود که همیشه فیروزه دستش می کرد و آخرش هم سر به دست آوردن صاحب یه انگشتر عقیق
یه روز اومد و دینش رو فروخت و رفت!!!
-فروخت؟
-فروخت که نه. معاوضه کرد.
- با چی؟
- با همون صاحب انگشتر.
- عاقبت به خیر شد؟
-درش رو باز کن تا ببینی که چیزی از تقواشو با خودش برده تا عاقبت به خیر بشه؟
در صندوق را باز کردم و دیدم تمام شیشه ها لبالب پر است. یکی از ظرف ها که رویش نوشته بودند "حیا از خداوند" از شدت پر بودن داشت منفجر می شد! و همینطور توی صندوق این طرف و آنطرف می رفت!!!
- نه. من اینو نمی خوام
-چرا؟ اینو وقتی بخری عابد به تمام معنایی می شی!
- همانطوری که این حاجی شد؟
- نه. همانطوری که خودت بخوای.
در صندوق را محکم بستم.
-نه من اینو نمی خوام.تازه این باید خیلی گرون باشه. من نمی تونم بخرمش.
- من با مشتریام خوب راه میام. خب توام معاوضه کن...

به صندوق ها خیره شدم
- حاجی چند سال مشتریتون بودن؟
- از حدود بیست سالگیش!
مشتری...

از مغازه زدم بیرون
دینم را دو دستی چسبیده بودم
چند خیابان بالاتر مغازه ای دیدم بالایش نوشته بود "خودسازیه برادر حبیب الله" ریزتر نوشته بود"با ما دینتان را محکم تر نگاه دارید!"
با کاغذهای کوچکتر روی شیشه تبلیغات کرده بود: "چهل شب نماز وتر، نرخ: حفظ نگاه و..."
آخرش هم نوشته بود "ما با مشتری هایمان خیلی راه می آییم..."



پی نوشت:
شاید تا چند روز دیگه تغییرش بدم این متن رو
نقد کنید تاکاملش کنم.
یا حق.

تقدیم به: همه یآن هایی که در کار خرید و فروش دین بقیه اند! و به آن هایی که دین مردم را سفت می چسبانند دم تنورشان...



  • حلما

غنج!

۱۳
مرداد
بچه تر که بودم
چیزی حدود سه سال یا سه سال و نیم
پشت در یکی از اتاق های خانه مان سبدی بود، از آن هایی که قدیم ها جای لباس های دم دستیه اکثر خانه ها بود.
یک روز هوس امتحان کردن مادرم به سرم زد
رفتم و نشستم درون سبد
وقتی مادرم دید که مدتی گذشت و خبری از جیغ جیغ های همیشگی ام نیست
شروع کرد به گشتن دنبال من و صدا کردنم.
می شنیدم و بی خیال، عشق می کردم
عشق می کردم از اینکه نگرانم است و دلم غنج می رفت...
آمد از بالای سرم چادر رنگی اش را برداشت و رفت تا کوچه را هم بگردد
و من همچنان مشغول غنج رفتن بودم!
برگشت خانه، پیدایم نکرده بود و نگرانی از صدایش می بارید.
دیگر بس بود امتحان کردنش!، آمدم وسط حال، صدایش کردم
- فاطمه کجا بودی؟
- می خواستم ببینم دوسم داری یا نه


پی نوشت:
1- گاهی که دنبالم می گردی و من درون خودم قایم شده ام
نمی دانم دلم غنج می رود یا نه...

2- مادرم هنوز هم ادای صدایم را در می آورد وقتی یاد این خاطره می افتیم!!!


  • حلما

"علی"

۰۵
مرداد
سر سفره همه چیز بود، از آش و برنج و چند نوع خورشت گرفته تا چندین و چند نوع دسر!
اما همچنان همان یه کاسه شیر را برداشت...

پایین داستانکم می نویسم:                                      
                                                                          "علی" این روز ها اگر بود...


پی نوشت: وقتی از سر سفره سنگین بلند می شم و حتی یاد دلمم نمیاد که تا چند ساعت پیش از شدت ضعف
و معده درد تصمیم گرفتم مثل "علی"(ع) سنگ به شکمم ببندم، حتما یادمم نمیاد که "این همه می خورم که چی بشه؟"
و حتما اینم یادم نمیاد که چهارتا خونه اون ورتر، چهارتا کوچه اون ورتر، چهارتا خیابون اونورتر و یا چهار شهر اونورتر شاید کسی...

+سری به اینجا بزنید این شب ها...

+التماس دعای خیر


  • حلما

مهمان مامان!

۰۲
مرداد

نشسته ام روبه روی پنجره

به بازی بچه های همسایه نگاه می کنم

- اون دختره رو میبینی دمپایی قرمز پوشیده اسمش ریحانه است، دختر همسایه ی طبقه اولمون

اون پسر تپله هم اسمش علیه.

اون دختره رو میبینی گوشه ی حیاط با جوجه هاش بازی می کنه

اسمش آسیه است،همه اش جوجه هاشو جوجه جانی صدا می کنه! بچه های خوبی ان.


در این هوای گرم یکباره سردم می شود ،پنجره را می بندم ،می ترسم سرما بخورد.

دلم هوس چیزی می کند، می روم سمت آشپزخانه قدم هایم خیلی سنگین شده این روزها،

-تپل شده ای مامان جان شما هم.


می نشینم روی مبل.

- می دانی مامان جان راستش این روز ها حس روز های عروسیم را دارم.

آن روز ها هم همه می رفتند و می آمدند. همه جا شلوغ و پلوغ بود. همه زنگ می زدند که پیش پیش تبریک بگند.

صدای زنگ در رو شنیدی بدو بریم در رو وا کنیم،

خیز برمیدارم که بدوم سمت در...


خانوم آخه شما با این وضعت...خیر سرم خواستم شوخی کنم مثل قدیم ترا...

الان خوبی؟

- آره

ببین یه پیراهن صورتی برای مهمون کوچولوی مامان...

قشنگه عزیزم.


پلک هام سنگین می شوند، صدای قلبت آرام تر شده، توهم خوابی...


تقدیمی نوشت: تقدیم اول به بانوی اول و آخر زمان

                    تقدیم بعدی به مامانِ نازنین بانو...




  • حلما

پرده را کنار زد

صدای اذان از مسجد محله می آمد

به چراغ های اندک خانه های اطراف که روشن بودند نگاه کرد

از میان آن همه پنجره شاید فقط به اندازه ی انگشتان دست سوسو ی نور دیده می شد...

این روز ها خیلی ها حوصله ی مهمانی رفتن ندارند...

  • حلما

دل تنگ

۰۹
خرداد

صدای امام هم آشنا بود به گوش پدر مادر هایمان

به آوایش عادت کرده بودند

آرامش بخش بود برایشان

و دلشان قرص بود با بودنش...

حالا

شاید گوش دلشان تنگ باشد برای بت شکن جماران


این روز ها خوب صدای آشنایش را گوش می دهم

خدا نکند روزی برسد که دل ما هم تنگِ بودنِ آقا شود...

دلمان بلرزد روزی...



پی نوشت:

امتحانات بهانه ی خوبی اند

دل که ابری شد و چشم بارانی

هر که پرسید بهانه کن که جواب امتحان را درست پس نداده ای

دروغ که نگفته ای...



تقدیم به مردانی که هیچ کاری در راهشان و برایشان انجام نداده ام...

  • حلما

شمعدانی ها...

۲۸
ارديبهشت
"گاهی انقدر سرم برای تنم سنگین می شود که می خواهم
چند ساعتی جدایش کنم و بگذارمش کناری...
این روز ها بیش از هر زمان دیگری میل به سر بریدن از خودم دارم..."
کاتر را کناری گذاشت
سرِ عکسی که جدا کرده بود را چسباند پای گل دانِ شمعدانی ای که خالی بود
یاد گل زرد گلدان افتاد
ای کاش همانطور زرد نگهش می داشت
می ارزید، هرچند که گل، نخواسته بودش...
گلِ او نبود
باید برای دیگری سبز می شد انگار...
هیچوقت نفهمید گلدان کوچکتر، رنگ گلش چه بود...
" کاش این ها را هم نمی فهمیدم..."



تقدیم به آنی که شانه ی دیوار تکیه گاه سرش شده ...
  • حلما
سقوط قیمت سکه
نمی دانم کجایش به پسته وصل می شود
ولی میدانم که وصل می شود!!!

همانطور که حساب حامیان مالی شبکه BBCو...
به باغ های پسته وصل شد
همانطور که چند سال قبل "مردم بریزن تو خیابون" یک خانم
به فتنه ای وصل شد
همانطور که شعار های خیابانی یک خفاش با لباس مقدسی که به لجنش کشید
به خون ریختن ختم شد...

و احساس می کنم اگر این پسته ی همیشه گریان (که این روزها عجیب خندان است)
بشود نقل و نبات سفره هایمان
داستان همان می شود
و جمله ی "ما دیگر امام نداریم، رهبر جدید باید تنها رهبر خطاب شود" هم به یک جاهایی وصل می شود...

قسم به خون
قسم به سرخی ردای حق
که وصل می شود...



پی نوشت:
+خیلی تند تند و سرسرکی نوشته شده
فقط برای اینکه نوشته بشه نوشته شده!
ولی به جان شما به یک جاهایی از مغزم "وصل می شود"!!!

+تقدیم می شود به: لعنتی ها!

  • حلما

...

۲۷
ارديبهشت
قدم هایم همنشین آه اند این روزها
و آه همنشین اشک
و اشک جوشیده از چشمه ی دلی است
که...

نتیجه تمام اشک ها و آه ها و گام هاش
شکستن بود...


  • حلما

روضه

۱۳
ارديبهشت

تقریبا اکثر مهمان ها رفته بودند.
عروس و داماد مانده بودند و چند رفیق صمیمی...
به خواست عروس کسی بلند شد و درب ها را بست.
کمی گذشت...

بعد از نوای قرآن،

صدای روضه حسین بود که بلند شد...
جشن، تازه همین جا شروع شده بود ...






پی نوشت:

1. اگر کسی خواست بداند جریان این داستانک چیست
رجوع کند به سخنرانیه "با خدا باشیم" استاد پناهیان، شماره ی 7.

2. این روزها زود به زود دلتنگ می شوم.
کاش بیشتر نگاهمان کنی حضرت باران...

3. التماس دعا...

  • حلما

غریبه

۰۸
ارديبهشت
غریبه بودن سخت است
ولی
جانکاه تر از آن
غریبه شدن است...
  • حلما
گوشی تلفنش را محکم تر از همیشه پرت کرد روی میز
حرصش گرفته بود
اعصابش خرد شده بود...
نشست گوشه ی صندلی
غرق گرفتاری هایش شد...

صدایی از جایی خیلی خیلی نزدیک خطابش کرد:
کاش فقط گرفتار من بودی...
صدایی از جایی نزدیکتر از رگ گردن شاید.


پی نوشت:
1. نوشته شد به بهانه ی گرفتاری های همیشگیه خودمان...
2. حسرت حرمت ما را کشت...
3. بماند...
التماس دعا



  • حلما

دست کسی بلند شد از آخر کلاس

-استاد به نظر من...

حوصله اش از این بحث های تکراری سر رفته بود

بحث هایی که همیشه بی نتیجه می ماند

از شیشه ی کوچک روی در به بیرون زل زد

گوشه ی کوچکی از یک عکس، نشست میان چشمش

صدای دلش بلند شد انگار: آه ه ه...

تکه ی بزرگ زندگی او، که سال ها نبودنش...

گوشه ی کوچکی از عکس روی دیوار مشخص بود فقط تا این قسمتش خوانده می شد: شهدای جهاد علمی راهتان...

حواسش برگشت به کلاس.

بحث انگار این بار داغ تر از همیشه بود و استاد مشغول جا به جا کردن وسیله ها از روی میزش بود.

- تو این جامعه ای که همه دارن یا نون پست و مقامشون رو میخورن یا نون ریششونو! این خوش خیالی نیست که فکر کنیم

امثال ما هم پیشرفت می کنیم یا اینکه به جایی می رسیم؟

استاد روی صندلی بلندش کمی جابه جا شد سینه ای صاف کرد و گفت: خب کی جواب داره؟

دست دیگری بالا رفت

- اگر هم اینطور که ایشون می گن پیش بریم اوضاع از اینی که هست بدتر میشه

همیشه جاهایی هست که میشه ازش شروع کرد.

استاد: امید، پای ثابت بحث تو بگو

- والا استاد تو مملکتی که هنوز بعد پنجاه سال، که این مثلا جنگ تحمیلی شون تموم شده،

بچه شهیداشون که نفهمیدیم آخر از کجا میان، با سهمیه هم سطح بقیه ماها که با کلی زحمت اینجاییم،

مفت مفت درس می خونن و میخورن و میچاپن دیگه این حرفا چیه؟ ول معطلیم همه، وارثای زمین مشخص شدن دیگه!

استاد که انگار خوب متوجه منظور امید نشده بود رو به آرمیتا می کند:

- خانم رضایی نژاد  شما نظری ندارید؟

آرمیتا غرق فکر به بیرون خیره شده بود انگار...




پی نوشت:

این روز ها هر چیزی دو تا دو تاست...

کبوتر ها... مرغ عشق ها... گنبد ها... اطلسی ها... ماهی های حوض لاجوردی...

اما این روز ها

جایی هم هست که یک نفر، تنها، سر به دیواری می گذارد

تنها، اشک می ریزد...

این روز ها مردی، تنها، موی دخترکی شانه می زند

این روز ها مردی، تنها، جای جای خانه اش میخورد وجودش را

این روز ها حتی، به آسیاب سنگی خانه هم که نگاه می کند...

این روز ها...

بگذار نگویم این را

یک مرد، غروب دمان، در مسیر بقیع، بارهای بار، زمین می خورد، تنها...

دست روی زانو می گذارد که برخیزد، ناله می کند...زهرا...

  • حلما