...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

نرخ گرانی

۳۰
بهمن

بسم الله الرحمن الرحیم


- خب عزیزم من سوار تاکسی میشم و میام، تو همونجا منتظرم باش، من میام. نه دیگه میام، تو زحمتت میشه.

زن کناری می ایستد. ساک دستی را زمین می گذارد،

روسری رنگ و رو رفته ای که سرش کرده را، همانطور که مشغول صحبت است، صاف می کند.

- نه دیگه میام الان. تو نگران نباش وسیله ام خیلی سنگین نیست، تنها میام.

گوشی اش را به دهانش نزدیک می کند : نادر جان اگر الان بیای، امشب پول کافی نداریم

که برا تاکسی بدیم بریم دکتر، بمون اومدم...

*

مرد آن طرف خط، انگار عرق سردی روی پیشانی اش نشست، چشمی گفت و تلفن را از گوش اش دور کرد

دست برد توی جیبش، پول های باقی مانده را شمرد، زنش راست می گفت...


  • حلما

حرف بی مزه ای بود به نظرم صحبت آقای خسرو تاج

قائم مقام وزیر نفت و...

اینکه ما با وضعیت جدید قوانین گمرکی ، بخوایم مرز رو باز بذاریم تا رقابت کنیم! اونم با پوشاک تولید شده در ترکیه

خنده داره به نظرم!

یا اینکه بخوان با این وضعیت جدید و قانون جدید جلوی قاچاق رو بگیرن! این یکی ام همونطوره.

اگه واقعا دنبال رقابتیم، چرا در خورو سازی و واردات خودرو همچین کاری نمی کنن؟!!!


می گن که این قاچاق بالا به خاطر قوانین مشکل دار مصوب دست پخت دولت قبلی بوده

اینجا به نظرم باید گفت دولت جدید کلا بی اشتهاست، دچار بد غذاییه!

ربطی ام به دست پخت دولت قبلی در انواع موارد ندارد!!!


صحبت های آقای احسانی پژوهشگر صنعت نساجی ، رو در مورد بحث فرهنگی لباس های وارداتی قبول داشتم واقعا.

همین!

  • حلما
بسم الله الرحمن الرحیم

* سلام. خوبی؟   - سلام صبح بخیر. مرسی
*دور چندمی؟   - دور سوممه
* میخوای با هم بریم؟   -چرا که نه، بریم.
*چه خبرا؟ چند کیلو رسوندی خودتو؟ چند وقتیه ندیدمت.     - کلا دو کیلو کم کردم از وقتی اومدم پارک.
*خب خیلی خوبه که. من دو ماه اول اصا تکون نخوردم.       - جدی؟
*آره گلم. راستی یه خبری اون دختره بود میومد ورزش اسمش چی چی بود، همون مو طلاییه    - ساقی رو می گی؟
*آره آره همون. چادرشو برداشته ها!   - وا! مگه میشه؟
*چرا نمیشه گلم این که عادیه الان. بیا یه کم تند تر بریم برات تعریف می کنم   -شوخی نمی کنی؟ میشه مگه؟
* آخه تو زیاد نیمشناسیش از اول این تیپی نبود که ....

کمی بعد، عرق از کنار شقیقه هاشان گرم می چکید. پشت سرشان دو روح چاق،
همزمان که مشغول به خوردن بودند، با سختی خود را می کشیدند و می رفتند.


تقدیم به همه ی اون هایی که مراقب وزن روحشون نیستن...

پی نوشت:
+ بعد از مدت ها به روز شد و من خیلی خوشحالم از این بابت :)  مال من

+ درگیر دنیای زنانه ای (بعد منفی کلمه، یا بخوانید خاله زنک بازی های معمول) شدم
   که بیرون آمدن از بندش سخت است...

+ و ما ادراک امتحانات!

+ حتما یه ایراد املایی ، انشایی ، نگارشی و غیره توش هست. شایدم چندتا.
   در عرض چند دقیقه نوشتمش! پس طبیعیه!
  • حلما

جامانده

۲۲
آذر
بسم الله الرحمن الرحیم

از پشت شیشه نگاه کرد به صفحه ی تلویزیون،
پیرزن صاحبخانه شبکه ها را یکی پس از دیگری می گشت
هیچکدام برایش روضه ی دلچسبی نداشتند، کمی نگاه کرد و باز چشمانش خسته شدند.

کبوتر پشت شیشه،چشمش روی یک تصویر قفل شد
آن هایی را که میدید، همه شان توی بین الحرمین بال میزدند. دلش آتش گرفت انگار...
بقبقوی تلخی کرد، چشمانش هنوز هم خیره ی همان تصویر بودند...



تقدیم به: همه ی جاماندگان ...

  • حلما

احترام

۰۱
آذر

صدای اذان از نمازخانه دانشکده بلند شد.

استاد به دیوار پشت سرش تکیه داد، سرفه خفه ای زد و دانشجویانش را نگاه کرد.

چیزی از جنس تأسف را در چشمانش می شد دید،

یکی از آخر نشین های کلاس گفت: بریم نماز بخونیم استاد؟!

استاد لبخند همیشگی اش را زد و گفت : ساعت کلاسا رو طوری تنظیم می کنن که...

بالاخره هر چیزی یه حرمتی داره...

دیگر نمی توانست توضیح بدهد که میلش به تعطیل کردن کلاس است و نگرانی اش حلال و حرام شدن حقوقش.

حالا اگر هم می گفت، کدامشان درکش می کردند...



تقدیم به : همه ی استادانی که از این مدل احساسات مومنانه دارند.


  • حلما

بسم الله الرحمن الرحیم


صاحب خانه چادر سفید گلداری به او تعارف زد

او با لبخندی عمیق تشکر کرد و گفت که با چادر مشکی اش خیلی هم راحت نشسته است

صاحب خانه اما آدم پر اصراری بود! چند باره و چند باره حرفش را تکرار کرد

و او هر بار معذب تر لبخندش را بر لب می آورد و تشکر می کرد.

کسی از بین مهمانان برای کمک به صاحب خانه صدایش در آمد:

بابا دلمون گرفت با این چادر سیاهت، همچین پیچیدی خودتو.

به او برخورد... خیلی زیاد، کسی این حرف را زده بود که یک خط در میان لباس هایش مشکی بودند

آن هم به علت شیک پوشی و مجلسی پوشی اش!

این بار بر خلاف سابق صدایش را نخورد، رو کرد به مهمان و گفت:

چطوره که شما کلا مشکی میپوشین دل هیچکسی نمیگیره، بعد با چادر من دلتون سیاه می شه؟!

"خب تو چادر سیاه که سرته، روسریتم که اونجوری سیاهه، خب دلگیر شدی دیگه."

این هم از جواب مهمان.

کمی به روسری مشکی با حاشیه ی طلایی اش نگاه کرد، کمی هم به آستین های قهوه ای مانتو اش

که به راحتی دیده می شدند... حساب که کرد، ده روز هم از عاشورا نگذشته بود...

توی دلش گفت: مشکل جای دیگریست...


  • حلما

عکس روی جلد

۱۹
آبان
بسم الله الرحمن الرحیم.


توی تاریکی چشمانش را درشت کرده بود که همه چیز را ببنید
دستانش دیگر خسته شده بودند و جانی نداشتند، کمی مچ دست هایش را مالید
مداح با صدای گرم و نیمه گرفته اش گفت: عزیز دلم دست هاتو بیار بالا، هر نیتی داری تو ذهن بیار و...
به پدر بزرگ نگاه کرد، پدر بزرگ چشمانش برق میزد و لبانش می جنبید
سعی کرد او هم چیزی بخواهد، اما چه چیزی؟
چشمانش را بست و فکر کرد، خانم معلم میگفت آدم باید از امام حسین چیز های خوبی بخواهد
چشمانش را باز کرد، داشت دیر می شد
با خودش تکرار می کرد: یه چیز خوب، یه چیز خوب...
امتحان دیکته ی امروز را یادش آمد، وقتی که مادر از نمره اش خبردار شد برایش اخم کرده
و گفته بود: اینطوری هیچ وقت مثل مهندس های رو جلد دفترت نمی شی.
دوباره چشمانش را بست. انگار که تصمیم مهمی گرفته باشد.
زیر لب گفت: خدا کنه همه نمره هام بیست بشه، عکس منم بره رو جلد دفترا
مثل عکس عمو روشن...



پی نوشت 1:
 ای کاش شهدا را برای بچه هایمان طوری بیان کنیم که بفهمندشان و بدانند که خیلی هم از ما دور نبوده اند.

پی نوشت 2:
بین این همه نگاه های رنگارنگ، دنبال یک رنگی چشمان تو تمام دنیا را می چرخم...


  • حلما

آقا زاده

۱۷
آبان

بسم الله الرحمن الرحیم


لیوان آب را یک نفس سرکشید، سیبک گلویش در رفت و آمد بود و گلویش هنوز گیر.

لیوان دوم را بالا برد، بغض توی گلویش کمی عقب نشینی کرد...

سرش را پایین انداخت تا سرخی چشمانش دیده نشوند

مادر کنار در به آرامی دستانش را به هم می مالید،گوشه ی ناخن هایش دیگر جایی برای کنده شدن نداشتند.

پسر بند پوتین هایش را محکم کرد.دم پله ها گفت: به بابا بگو غروب زودتر بیاید دنبالم...



لیوان آب را یک نفس سرکشید، سیبک گلویش در رفت و آمد بود و گلویش هنوز گیر.

لیوان دوم را بالا برد، بغض توی گلویش کمی عقب نشینی کرد...

سرش را پایین انداخت تا سرخی چشمانش دیده نشوند

مادر کنار در به آرامی دستانش را به هم می مالید،گوشه ی ناخن هایش دیگر جایی برای کنده شدن نداشتند.

کاسه ی آبی کنار دستش گذاشته بود که پشت سرش بریزد.

پسر بند پوتین هایش را محکم کرد.دم پله ها گفت: ان شالله وقت پست های شبانه ی لب مرز، رو به حرم دعایت می کنم.

بلیط توی دستش را دوباره فشرد،تنها نام خراسان آرامش می کرد...



تقدیم به:  تمام آقا زاده هایی که نمی گذارند بقیه هم بچه ی پدر مادرهایشان باشند...

امیدوارم نسل هر چه آقا زاده است از روی زمین برداشته شود...


  • حلما

پوز مخرب

۱۶
مهر
بسم الله الرحمن الرحیم

استاد جوان، صدای ته گلویی و پر خشش را با سرفه ی کوتاهی صاف کرد
اما همهمه ی کلاس بیشتر از آنی بود که با یک سرفه ساکت شوند.
کمی صدایش را بالا برد، از دانشجویانش خواست تا آرام تر باشند
و به فیلمی که میخواست نشانشان بدهد، دقت کنند.

نمی دانست چرا اما یاد استاد بیماری شناسیشان افتاد که بین کلاسهایش
پوز* های کوتاه میداد و کلیپ های بامزه ای پخش می کرد که خالی از علم هم نبودند.
یاد جو شاد کلاس خودشان در آن لحظات افتاد... چقدر دور از دسترس بودند تمام خاطراتش.
جزوه ای را که چند کلمه بیشتر در آن ننوشته بود به کیفش برگرداند.
فیلم شروع شد. موضوع مربوط به گلخانه های هلند بود، گلخانه های میلیاردی و کاملا صنعتی...
دهانش از تعجب بازمانده بود، دهان همه شان... به جای انسان ها، دستگاه ها مشغول به کار بودند
و به جای گلخانه یک کارخانه ی عظیم زیر سقف های شیشه ای در تکاپو بود.
 تمام تصوراتش از کارهایی که میتوانست و میخواست انجام بدهد لحظه به لحظه رنگ میباختند
و اینکه کشورش در کشاورزی عقب مانده است برایش مجسم تر میشد...
حین دیدن فیلم، بی نمک تر های کلاس حرف های خنکی میزدند، که به مذاق هیچ کس خوش نمی آمد.
اکثرا سکوت کرده بودند، و گاهی کسی، صدای تعجبش را با woow گفتنش نشان میداد.

آخرین نفر، از کلاس بیرون زد.
نمیدانست چرا همه جای دانشگاه، برایش حقیرتر از پیش به نظر می آمدند...



پی نوشت:
1- این نهایت منفی بینی بود که نوشتم. اما دروغ نیست و لازم هم دیدم که بنویسم.خواهشا برداشت بد نشه.
2- خیلی خوبه آدم تکنولوژی ها رو در غرب حتی، ببینه و یاد بگیره و پیاده کنه اگر مفید هستش. اما...
3- تقدیم به آن هایی که پیشنهاد خارج رفتن یک ترمه ی دانشجوهای ایرانی را
   بی توجه به عواقبش میدهند.
   هستند استادانی که در خود دانشگاه ها غرب را توی سر دانشجوها میزنند.
4- غربی شدن تا چه حد لازمه؟! اصا لازمه؟!
5- من وقتی این فیلم ها رو دیدم، نااامید نشدم از کشورم. اما خب، اینکه خیلی راه داریم تا به اونا برسیم
کمی منو مایوس کرد.مایوس از اینکه بتونم به تنهایی کاری انجام بدم.

تبریک نوشت به دوتن:
عروس خانم، گلین خانم، عاقبت بخیر و سپید بخت بشی زیر سایه ی آقا و صاحبمون.
ان شاء الله برای عروسیتون بتونیم بیایم...

*پوز: وقت استراحت. به استاد ادبیاتمون میگفتیم استاد میشه کمی برامون پوز بدید؟!!!!

  • حلما

مؤدب

۰۱
مهر
بسم الله الرحمن الرحیم


بقیه ی پول را در کیفش جا داد، چادرش را مرتب کرد و همزمان با خودش گفت: چه راننده ی مؤدبی.
چرخش یکباره ی ماشین توجهش را جلب کرد، تابلوی خیابان دست راستی که حالا راننده پیچیده بود داخلش را نگاه کرد
مسیر درست بود،نفس راحتی کشید.
.
تاکسی با سرعتی ملایم می رفت که ترمز ناگهانی راننده همه ی سرنشینان ماشین را به جلو پرتاب کرد.
زنی، برای اینکه عرض خیابان را رد کند پریده بود جلوی ماشین، بعد دادش در آمد که:
تو مثلا تاکسی ایا!!!!
راننده انگار که خیلی برایش سنگین تمام شده بود، داشت زیر لب جواب زن را میداد و بقیه، تایید می کردند.
با این اتفاق انگار سوژه ی خوبی گیر زن میانسالی که روی صندلی عقبی نشسته بود آمد،
دستانش را محکم تر در هم قفل کرد و شروع کرد به سلسله وار حرف زدن، صدایش بم بود و ناواضح
میان حرف هایش یک جمله واضح شد و همگی شنیدند، حتی دختر چادری که کنارش نشسته بود.
"انقلاب کردن، مملکت افتاده دست اینا، اینم از تربیت کردنشون"
دختر داشت قیافه ی زنی را که دیده بود به یاد می آورد
حدودا چهل ساله بود، مانتوی کوتاه آجری، موهای بلوند، کیف قرمز
چقدر شبیه خانم بغل دستی...



پی نوشت:
1- فیلم "33 روز" اول قلب مرا از جا کند و بعد از شعف پرش کرد...
2- نمی دانم چرا، ولی مردم تازگی ها اصلا دوست دارند سوژه ی نوشتن به ذهن آدم بفرستند با رفتارشان!
3- وضعیت حجاب اسف باره... از اسف بار هم اونورتر و من دستم به هیج جایی بند نیست... ای خدا...


  • حلما

خون آشام!

۲۲
شهریور

بسم الله الرحمن الرحیم


- سلام خسته نباشید. دوتا آب معدنی می خواستم. بزرگ. با چهارتا آبمیوه. یه بستنی عروسکی هم لطف کنید

ممنون.


چند متری از مغازه دور شد و پیچید داخل کوچه ی نسبتا بزرگی.

در کوچه شروع کرد به مرتب کردن چادرش، گوشی و سیم هنذفری مثل همیشه شیطنتشان گرفته بود!

کیف پول و پلاستیک خرید هم در بین دستانش معطل بودند،

در همین حین چشمش به پلاستیک شفاف آب معدنی ها خورد. عرق سردی روی شانه اش جاخوش کرد.

برگشت

- ببخشید آقا، میشه لطف کنید این نستله رو عوضش کنید؟

- خواهش میکنم. دماوند خوبه؟

- فرقی نداره. هرچی باشه بجز نستله

-جسارتا چرا؟ خوب نیست کیفیتش؟

- نه به خاطر اونش نیست.

در کسری از ثانیه نگاه های فروشنده تبدیل به علامت سوال شد! بیشتر معطل نکرد همانطوری که پلاستیک را برمیداشت

گفت: خب اسرائیلیه!

تا فروشنده خواست مثل بقیه بگوید" این تولید ایرانه و پولش تو جیب ایرانی ها میره"

پشت بندش اضافه کرد:

سرمایه دارای اصلیش اسرائیلی ان.

فروشنده گفت "اما" و او حرفش را تمام کرد:

این فرق داره، لبخندی تصنعی زد و راه افتاد.

توی دلش گفت:

ما نونمونو تو خون بقیه نمیزنیم...



پی نوشت: شاید رفقا بخونن بگن فلانی تو اوایل سال دوم دانشگاه قهوه فوری نستله ات به راه بود.

منم در جوابشون میگم که پشیمونم.



  • حلما
بسم ربه

در میان شیطنت هایش خیلی ناگهانی قفل شد
یکباره ساکت شدنش توجهم را جلب کرد. همانطور که وانمود میکردم مشغول کار هستم
برگشتمو پاییدمش، دیدم روبه روی عکس امام که روی آینه بود، لحظه ای خشک شده. انگار که آشنایی دیده باشد
یا اینکه ابهت امام گرفته باشدش.
با احتیاط عکس را برداشت و بوسید، بعد هم با وسواس سرجایش گذاشت...
با زیرکی برگشت تاببیند من متوجه شدم یا نه. احتمالا خجالت میکشید اگر میفهمید که داشتم
نگاهش می کردم. خودم را خیلی عادی مشغول نشان دادم.
آب از آب تکان نخورد...






پی نوشت1: دلم لرزید
دخترک چهارساله ای که فقط به جهت اینکه این عکس شبیه آقاست میبوسدش
ببین چقدر عشق آقاست...
دم این مدل نسل جدید های گودزیلایی که آدم بخواهد بپیچاندشان جوابشان این است که:
زن دایی خیلی ناقلاییا!!! گرم...

پی نوشت2: دسکتاپ رو گشتم برای دیدن یا شنیدن چیز بدرد بخوری از سر بیکاری
کلیپ راهیانی که اولین بار رفتم جلو چشم اومد

خرابه چراغونه امشب قناری غزل خونه امشب
موهام فرش مهمون امشب دلم خونه امشب
بابا نبودی ببینی...

یاد دلم هویزه است...
های های پر صدا...
کنار مناجات حضرت امیر...

تو ای ماه جوونم میون خاک و خونی
تو ای ماه جوونم...
مث موهات پریشونم...

آروم آروم میذارم من صورت رو صورت ماهت...

پی نوشت3 : چند روز پیش برای کاری رفته بودم بنیاد جانبازان.
دخترا اکثرا  آستین تا آرنج، آرایش کامل، ماتیکا قرمز، ناخونا مانیکور، ساپورت به پا
اومده بودن حقشونو از حلقومه بنیاد شهید بکشن بیرون.
بعضی خانومام همینجور بودن
دم در چادر سرشون کرده بودن... چه چادری
نصفش بدو بدو پشت سرشون می رفت...
هی دنیا
واسا
آگه اینا بچه های شهیدا و جانبازان
واسا
دلم میخواد همه شونو پیاده کنم!!!!

پی نوشت4: تمام حرفام همونا بود. بقیه اش گفتنی نیست. بد و تلخ گفتنش هم تقصیر من نیست.ماجرا تلخه.

پی نوشت 5: اینروزها به تو که می رسم حرف هایم تمام میشنود. دلم
سیراب شدن از چشم هایت را طلب می کند فقط...
فقط چند جرعه نگاه می خواهم...

  • حلما

دروغگو

۰۶
مرداد
بسم الله الرحمن الرحیم


به اطرافش نگاهی انداخت، آدم های زیادی در حال تردد نبودند.
دستش را گذاشت روی کلید زنگ، باران میبارید و سیم ها انگار اتصالی کرده بودند. برقش گرفت.
سریع دستش را کشید.
کسی گوشی را برداشت : بله؟ کیه؟
صدای خانمی بود هم سن و سال مادرش شاید،
- ببخشید آقاتون هستن؟
صدای پشت آیفون پرسید: بله هستن. شما؟
- اگه میشه یه لحظه بگید بیان پایین.
چند لحظه بعد مرد پایین در بود، دختر پشتش را یله داده بود به چراغ برق نزدیک خانه،
صدای در را که شنید چند لحظه صبر کرد و بعد برگشت.
مرد اولش جا خورد، کمی نگاه کرد به اطرافش. عرق سردی نشسته بود روی پیشانی اش
سعی کرد که شروع کند به حرف زدن اما نمی توانست.
دختر نفسی گرفت تا صدایش نلرزد: سلام. خواستم بیام اینجا تا بگم مادرم دروغ گو نیست، بابا.
این خونه و صدای پشت آیفون هم همینطور، همین.
راهش را گرفت و رفت
توی سرش واژه ی پدر با هر قدم، کم کم رنگ می باخت...


تقدیم به: کسی که پشت من است میان همه ی روزهای سختی زندگی ام...

پی نوشت: روزگارِ غریبی ست نازنین...


  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۶ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۵
  • ۳۷۵ نمایش
  • حلما

بسم الله الرحمن الرحیم



تلویزیونمان را گذاشته ایم روی ریتم اخبار

معده ام ور آمده از شدت فجیع بودن عکس ها... با هر لقمه لعنتی میفرستم برای اسراییلی ها

اژدهایم کور شده. اما مجبورم ساکت کنم این معده ی نا شکیب را.

دوباره نگاه می کنم tv را و هی مصمم تر می شوم که بروم داد هایم را روز قدس بزنم...

نه اینکه بغض هایم را بخورم...



خانمی که شب 21 رمضان نزدیک ما نشسته بود، با فرزند شیرخواره اش دوباره پیدایشان شد،

سلام بلند و گرمی تحویلم داد و من هم یکی از آن لبخند های از ته شست پایم را نشانش دادم

و به طبع جواب سلام را هم پشت بندش.

دوبار خواندن روضه هایی بی جان و بعدش هم سخنرانی برای اول مجلس خیلی خسته کننده شد.

رو کرد به من و گفت یه سوالی بپرسم؟

گفتم: بفرمایید

گفت: ببخشیدا وسط دعا!

گفتم: هنوز شروع نشده که!

گفت: بله. ولی می گم اینهمه دخترای عجیب و بلانسبت شما بی بند و بار با این وضعیتاشون میان اینجا

چرا کسی جوابشونو نمیده؟ این آقایونی که دم در انتظاماتن( یاد جوجه بسیجی های تازه پشت لب سبز شده ی دم در می افتم)

و تو نظام هم هستن قطعا( خنده ام گرفت و حتی توی دلم خندیدم) چرا اینجا چیزی بهشون نمیگن؟!

من کمی جا خوردم، فکر نمی کردم که اهل این حرف ها هم باشد!

ادامه داد: من نمی گما خودم خوب( نگاهم میچرخد روی صورت بدون آرایشش و بعد کمی بالاتر روسری ساده ای که گذاشته

و موهای کمی که پیداست) اما خب اینا دیگه افتضاحن.

بله ای می گویم به نشان همدردی و دنبال جواب می گردم توی قسمت توجیحات مغزم...

کمی صدا صاف می کنم و میگویم: خب از دست اینا چی بر میاد. اگه امشب که این مدل آدما

میان جایی مثل مسجد کسی بهشون گیر بده، چه بسا که دیگه همین شب قدر هم پیداشون نشه.

برن دنبال بدکاره ای هاشون حتی امشب شبی رو.

چشمانش از سوال افتاد! تیر خلاص را خورده بود! و حالا انگار منبر افتاده بود دست من!!!

ادامه دادم: حالا امثال ماها هم وطیفه مون تذکر دادنه حتما، اما جراتش رو ندارم به شخصه، چون میترسم که...

یکهو میان حرفم پرید که: شما هم تو نظامید مگه؟!!!( قیافه ام معلوم نیست چه شکلی شده بود!)

نه همراه با خنده ی شُلی تحویلش دادم و گفتم من دانشجو ام. کشاورزی میخونم.

خیالش راحت شد! گفت آآآهان!

گفتم بله و ادامه دادم راستش من که اصلا دوست ندارم با شوهرم برم بازار، با این وجود که میدونم رعایت می کنه ها.

اما آدم اعصاب خودش خورد میشه، دیگه به گند کشیدن همه چیزو.

بعد او حرف هایی میزند که واقعا راست می گوید

از قبیل اینکه اکثر کسانی که همچنین وضع هایی دارند مطلقه اند و دنبال خراب کردن زندگی دیگران

تا ثابت کنند همه خراب اند و انتقام بگیرندبابت زندگی غیرخوبشان.

یا اینکه گفت مرد اگر اهل ازدواج باشد باید زود ازدواج کند! مثلا مثال زد که خواهرش

پسرش را 17 سالگی زن داده!

بعد من چشمانم شد قد دو عدد گردو و فقط همین از دهانم درآمد که: چه روشنفکر! و بعد لبخند زدم.

و حرف های دیگر

آخرش هم
گفت من و شما حواسمان هست به جاهایی که میرویم و... بقیه که ساده اند چوبش را می خورند و....

بله عاجزانه ای گفتم این بار...

بعد کمی گذشت پرسید شما چند ساله عروس شدید؟!!! و...



2 ساعت از زمان شروع برنامه گذشت! ساعت را به کسی که از من پرسیده بود گفتم: یکه بابا!

و بعد تازه یادشان آمد شروع کنند ابوحمزه را، و تازه مداح می گفت اگر نرسیم نمیخوانیم همه تش را!

کم کم سخنران داشت می افتاد روی دور! خیلی نزدیک بود که شورش کنیم!!!!



توی کوچه تنهایی می رفتم سمت خانه، چند پسر مثلا آقا پسرِ بلندا چنار!

کنار پیکانی تکیه داده بودند! و بشکن می زدند و می خواندند که این حیاط و اون حیاط و...!

توی دلم درشتی نثارشان کردم و یادی از اقوام درجه ی یک پدری شان که اتفاقا خانم! هم هست کردم و

حدس زدم که باید عروسی ایشان باشد!

خلاصه بعضی ها هم هستند که کلا شادند!!!



امروز نوشت: امروز رفتم بانک، خانمی که کارمند شعبه بود از پشت سیستمش داد زد وحید وحید، بعد، رییس شعبه جواب داد: بله!


این ها خیلی به دلم نشستند :  +دول متحد    +عمو مراد   +شب های کیسه بدوشی چرامی ها  +چشم های بادومی که جهان بینند!


  • حلما
بسم الله الرحمن الرحیم


تقریبا رسیده ایم به بالحجه القائم
بر روی پاهایم که جانی ندارند می ایستم
پسر نوجوانی که پشت سرم ایستاده و به دوستش مثلا شماره می دهد، رو به آن یکی می کند و می گوید
اینا الان چی دارن می گن؟
آن یکی که پرت تر از این یکی است می گوید نمی دانم متوجه نمی شم.
اولی در حالی که کری خواندنش را ادامه میدهد می گوید تو که گفتی بدونِ قرآن، داری باهاشون انجام می دی که! هه!
و من حالم دارد به هم می خورد
و دوست دارم بکشم همه ی معلم های مدرسه هایی را که این ها از آن فراری اند
و دوست دارم سرخ کنم همه ی مادرهایی را که می آیند همچین جاهایی و پسرشان شده اند این ها!
و خلاصه دوست داشتنی هایم زیادند!



همینطور برای خودم توی فکرم، که میبینم گذشته ی خودم را یک نفر دیگر تنش کرده
احساس می کند تنپوش قشنگی دارد و می خرامد...
کاش یکی جرات بدهد به من تا حرف بزنم تمام گذشته را و بگویم قبل از رفتنم از این شهر
هیچ قشنگی نداشتم...



چند دختر و مادر کنار دستمان زیر اندازی پهن می کنند، مثل تمام آدم های این شهر
مادرها چادری و دختر ها واویلای محشر، دوست نداشتم نگاه کنم طرفشان، یا اینکه فوضولی کنم
سرم را بلند کردم و نگاهم به آن ها افتاد، دوربین عکاسی گران قیمتی دستشان بود و داشتند
عکس های گرفته شده را نگاه میکردند، برایم جالب شد ببینم مادرهاشان چه میکنند که دیدم غرق دعا خواندند...
آه از ته دلی مهمان گوش هایم شد...



انتها ی همان بالحجه بودیم و اشک خشک شده، تنها ناله می کردم.
آخر می گویند گریه برای قوم موسی کم کرد طول دوره ی عذاب را و رساند شادی را.
اشکی نداشتم که کم کنم فاصله ات را تا ما.
به فدای چشمان خیست عصر پنج شنبه ها...



پی نوشت: نکته + آنچنانی ندیم این شب ها راستش.

بی ربط نوشت: امسال نمی دانم چرا اما تا اسم یتیم شدن را روضه خوان آورد، من دلم بیشتر شکست.
                   و وقتی اذن گرفت و عذر خواست از سادات محفل بیشترِ بیشتر
                    کاش ...
                    یتیم مرتضی علی بودن شرف دارد به خیلی ها.


ادامه دارد...

  • حلما

مریض!

۱۶
تیر
بسم الله الرحمن الرحیم

پوست بیسکویت توی دستش را انداخت کنار سطل زباله و شروع کرد به باز کردن آبمیوه ی خنکی که داشت.
نزدیک ظهر بود و گرما بیداد میکرد، ایستگاه اتوبوس تقریبا خلوت بود.
به جز او، مادر و دختر بچه ای نیز توی ایستگاه منتظر بودند. دخترک روسری خوشرنگی سرش کرده بود
و هرچند لحظه دست میبرد و موهای پر از جعدش که از گوشه های روسری بیرون می آمدند را هل میداد عقب
و هی با خودش غر غر میکرد. کیف صورتی ای روی دوشش را هی شانه به شانه میکرد، معلوم بود
چیز بزرگی را به زور جاداده است داخلش، از مادر درباره زمان آمدن اتوبوس پرسید و دوباره روی صندلی نشست.
مرد همانطور که آبمیوه اش را میخورد نگاهش به اطراف بود. ساعت مچی اش را نگاه کرد . کمی مانده بود تا اتوبوس سر برسد
بر روی صندلی های زرد ایستگاه نشست و کیفش را کنارش گذاشت.
خوردن آبمیوه توی دستش بیشتر از هر وقتی طول کشید. سرش را چرخاند تا به مسیر راه نگاهی بیاندازد،
همانطور که صدای هورت های آخر آبمیوه اش بلند شده بود نگاهش گره خورد به نگاه دختر بچه.
دخترک به وضوح آب دهانش را قورت داد، انگار داشته تصور می کرده که آبمیوه چقدر میتواند خنک باشد توی این ظهر داغ
و در نهایت لب های خشکش را با زبانش تر کرد.
مرد کمی عذاب وجدان گرفت، آبمیوه ی دیگری که خریده بود را از کیفش درآورد. با خوش فکر کرده بود که دخترک باید
تشنه باشد و احتمالا خیلی گرسنه. بلند شد و به سمت آن ها رفت آبمیوه اش را تعارف کرد.
دختر نگاهش به سمت مادرش چرخید و خواست وانمود کند که آن مرد را ندیده تا مادر به فریادش برسد.
اما مادر که شرایط را دیده بود و به وضوح از دست آن مرد عصبی شده بود، خود را به بی خیالی زد تاببیند ریحانه چه می کند.
مرد گفت: خانم کوچولو بفرما. فکر کنم که باید تشنه باشی.
بعد رو به مادر ریحانه که خودش هم دست کمی از ریحانه نداشت کرد و گفت:
دخترتون رنگ به رو ندارن.
ریحانه بار دیگر مادر را عاجزانه نگاه کرد تا شاید کاری بکند، اما مادر به ظاهر توجهش به جای دیگری بود.
کمی این پا و آن پا کرد و وقتی مطمئن شد از کمک نکردن مادرش، کمی صدایش را صاف کرد و گفت:
ببخشید آقا، اما ماه رمضونه و من روزه ام. شمام بهتره تا مریضیتون خوب بشه توی خونه غذا بخورید.
بعد یکهو مثل بی بی دست هایش را برد بالا و گفت: خدا ایشالله همه مریضارو شفا بده...

مادر توی دلش عروسی بود...



  • حلما

سرخابی

۲۶
خرداد

ماشین آلبالویی با سقف پایین داده اش آرام بین کوچه پس کوچه ها گز می کرد و معلوم نبود دنبال چه می گردد.

- تو سعید آقای ما باشی، زن جماعت عین قرمه سبزی میمونه! تا جا نیافته معلوم نیست که همه چیزش به قاعده است یا نه! از اون جهتِ که ما حرف مامیه رو گوش نمیدیدمو

همینطور که حرف میزد سرش را آورد پایین، خواست دستگاه cdاش را روشن کند که دستش به پاور رادیو خورد

گوینده گفت: امروزه نرخ مصرف فست فودها در جامعه جوان رو به فزونی گذاشته است...

نزدیک خیابان بود، حواسش را جمع فرمان کرد و خواست بپیچد، سری گردنداند و دوری پایید.

دختری بر خیابان ایستاده بود، مشخص بود از قدم زدن با کفش های پاشنه میخی اش سخت خسته است.

دستی برد و موهای بلوندش را گوشه ی شال سرخابی جا داد، کیف را روی شانه اش انداخت،

تصمیمش برای ایستادن عوض شده بود، خواست از خیابان رد شود که راننده پیش پایش نیش ترمزی زد

- ببخشید خانم خوشگله...




* تقدیم به همه ی اونایی که عشق این مدل فست فودان! و آخرشم می گن قرمه سبزی مادرمون چیز دیگه ایه!!!

* و تقدیم به همه ی اونایی که حال میکنن با عواطف کسی بازی کنن...


خصوصی نوشت با مخاطب خاص : انقدر برایت حس عاشقانه گرفت، که بی حس شد!

  • حلما
همینطور که داشت بند جعبه ی شیرینی را باز می کرد
اشکش سرازیر شد و زیر لب گفت
دیگر به خاطر حسین بیا...





* استثنا
  • حلما

گذشته سرخ...

۰۲
خرداد

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان که چه عرض کنم

اگر خوندید، نظر بدید

یاحق.


  • حلما

+ میخواهم پلاستیک خرید را از دست فروشنده بگیرم. انقدر من احتیاط میکنم و فروشنده

که الانه است پلاستیک همین وسط بخورد زمین. به لطایف الحیلی گرفتم پلاستیک خرید را!!!

از امتحان افتضاحی که ارائه کردم برگشتم.

نشستم پشت این سیستم جادو! و کانکت شد همزمان با روشن شدن. همزمان 

"خواهری" از viber خبر داغان شدن جامعه را میدهد و من با سر، راهی snn می شوم.

و بعد به "هم سر" اس میدهم که هرچی امکاناته بعد اومدن ماست! و او هم تایید می کند.


+ موزیک پلیر را گذاشته ام روی آهنگ هایی که شاید هم سایه ی سال های طولانی اند و یادآور خاطرات.

دلم میخواهد بنویسمشان، اما هر لحظه یادآوریشان روحی میکاهد از من که دیگر چیزی به نام من نمی ماند از من!


+ پیش خودم دلبستم و بهش نگفتم حرفمو، حتی نگاه عاشقش باز نشکست طلسممو...

همین.


+ قرار بود با کسی رفاقت جدید بهم نزنم اما... بعضی ها صورتشان، بعضی ها حرفهاشان، انقدر شبیه گذشته ها هستند

که نمی شود ازشان گذشت... اما حالا اصلا حالش را ندارم فکر کنم به از دست دادن دوباره ی کسانی که جا خوش می کنند

توی دل آدم...


+ حوصله ی اینهمه تنهایی رو ندارم...



  • حلما

آب زمزم

۲۳
ارديبهشت

بسم الله الرحمن الرحیم





"می نوشم به نیت تشنگی یارانم...

بسم الله الرحمن الرحیم"


*به قدر یک لیوان آب برای لبان خشکیده، مشتاق نیستیم ما برای حضور او.

  • حلما

راننده پراید

۲۰
ارديبهشت
بسم الله الرحمن الرحیم

صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت و خرد شدن چراغ های ماشین بغلی انقدر عجیب و یکباره بود، که همه مات مانده بودند.
با سرعت کمتری از کنار 206ای که کوبانده بود به نیسان عبور کردند.
راننده حالا کمتر جرات می کرد بوغ بزند و پدال به پدال لایی بکشد.
ترسیده بود.
دخترک چادری توی ماشین، دوباره به بغل دستی اش نگاه زیر چشمی انداخت
آرایش کم روی صورتش ملیح تر نشانش میداد، چادرش دور کمرش افتاده بود،
بوی عطرش با هر نسیمی که به داخل ماشین می آمد نوازشگر مشام همه بود.
دخترک چند تار موی بازیگوشی که از گوشه ی روسری اش آمده بودند بیرون را، برگرداند سرجایشان و گیره روسری را کمی تنگ تر کرد.
ترسیده بود...




  • حلما

سال های بی پایان

۱۳
ارديبهشت
بسم الله الرحمن الرحیم.

لیدا جونم. واقعا خوش بحالت یعنی شوهری که تو داریا هیچکی نداره.
دیشب تو مهمونی به سیاوش گفتم از شوهر لیدا یاد بگیر، ببین چطور بچه رو نگه داشته لیدا به خوشیش برسه.
تو چی؟ اصلا این بچه کل شبو آویزونه من بود، آقا برا خودش تخمه میشکست و اختلاط می کرد.
الو لیدا؟
- جانم مریم جون؟ بگو گوش میدم.
- هیچی دیگه خلاصه قدر شوهرتو داشته باش! من دیگه برم.این بچه باز داره خرابکاری می کنه. فعلا قربونت.
- قربان تو. سلام برسون.

زل زده بود به شومینه ی خاموش. چشمانش می سوختند عوض چوب های توی شومینه.
تمام دیشب را به فکر گذارنده بود.
دوباره خواست دست دراز کند و گوشی تلفن را بردارد. دستش خواب رفته بود از سرما، خودش را بغل کرد.
از شدت حرصی که خورده بود تمام تنش شل شده بود و فشارش پایین بود.
پله ها یکی یکی دست به دستش کردند تا رسید پای تختش.
امیر توی اتاقش خواب بود. خودش را رها کرد روی تشک، و یک عطر همیشگی پیچید توی ذهنش
عطر کسی که معلوم نبود از دیشب کجا غیبش زده بود.
مثل دفعه های قبل. من همین چند سال. مثل همیشه.
یاد حرف های مریم افتاد، خنده ی تلخی مهمان لب های کشیده اش شد.
سرش را گذاشت روی بالش
عمیقا دوست داشت برای سال ها بخوابد
سال هایی بی پایان...



* این داستان تقدیم به همه ی اونایی که ظاهر زندگی بقیه رو میبینن و فکر می کنن که چقدر عالیه وضعشون.
اما این و بدونن، سنت الهی بر این استواره که یه جای کار آدما گیر کنه همیشه، تا یادشون نره خدایی هست.
یاحق.
  • حلما

خط 11

۱۱
ارديبهشت
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام.
یه داستانی نوشتم بیشتر شبیه خاطره است تا داستان.
اما خب خوندنش خالی از لطف نیست.
دعا گوی همه بودیم.
یا حق






  • حلما

یه شب،هزار شب.

۰۸
فروردين
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام.
نمیدونم این چندمین داستان بلندیه که نوشتم.
از خیلی وقت پیش تو فکرش بودم.
حالا نمیدونم چقدر حق مطلب رو ادا کردم. چون خواستم طولانی نشه، خیلی از بخش ها و توصیفات رو حذف کردم.
امیدوارم به حد کافی خوندنی شده باشه.
باز هم میگم نظر یادتون نره. آدم دلگرمی میگیره از نقد ها و نظر ها.
کم لطفیتونو میرسونه نظر نذاشتنتون.

ملتمس دعای خیر
یا حق.





شب از نیمه گذشته بود. کف اتاقش روی گلیم دست بافت بی بی دراز کشیده بود.
تازگی ها هم‌قد گلیم شده بود، حرف بی بی هم مثل همیشه درست از آب درآمده بود...
خیزی برداشت و چهار زانو نشست، ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشید و درد پاهایش یادش آمد.
دست کرد زیر تخت و جعبه ی کفشی را بیرون آورد، درش را باز کرد. کمی کفش ها را برانداز کرد،خودش را با آن ها تصور کرد
و لبخندی نشست روی لبش... بعد کفش سپید را برگرداند داخل جعبه.
باید میخوابید، چون فردا هم مثل امروز و چندین روز گذشته کار داشت، کلی خرید و...
چند روزی کلاس هایش را نیمه تعطیل کرده بود تا بتوانند به خرید ها برسند.

بلند شد، قفل کمد قدی اتاق را کورمال کورمال پیدا کرد، با احتیاط بازش کرد تا صدای لولایش بیرون نیاید.
مادر در اتاقش خوابیده بود، اگر صدا را می شنید باز شروع می کرد به غرغر کردن که: چرا هی آن لباست را دست کاری می کنی،آخر یک طرفش را ور می آوری تا خیالت راحت شود!
کمی در را باز کرد، دست انداخت داخل کمد و چوب لباسی پیراهن را کشید بیرون، انعکاس نور کم جانی از برق نگین ها و سنگ های لباس سپیدش، روی سقف  و دیوار اتاق افتاد.
لباسش را بغل کرد، خیلی دوستش داشت،کل بازار را گشته بود و یک پیراهن کم پف سفید پیدا کرده بود، لباس بدون استین بود، خودش کتی را برایش دوخت، بعدش هم سنگ ها و نگین هایی به لباس وصل کرد.
 پیراهن را بویید، عطری تمام بینی اش را پر کرد...
عطر را چند روز پیش از امیر هدیه گرفته بود.

  • حلما
سلام. اینبار یه داستان! نوشتم.
داستان شب عیدیه.

البته قرار بود که همین موضوع در سه سبک باشه: داستان، داستان کوتاه، داستانک.
دوتای اولش رو نوشتم. مونده داستانکش.
فعلا داستان رو گذاشتم.
امیدوارم نقدش کنید حسابی.
خودم که خیلی دوست دارم قصه شو.
شاید بعد ها براش طرح بزنم.
دعا بفرمایید که بسی محتاجیم.
سال نو هم پر برکت.
یا حق.

  • حلما
  • حلما
بسم الله

همیشه دست به کیبورد که می شوم تا بنویسم، مثلا قصه ای، داستانی، چیزی. همیشه ذهنم
 از یک خواب شروع می کند
از یک رویا
و بعد آدمک قصه روزش را با فکر کردن به همان خواب و درگیر شدن با موضوعش می گذراند
و همین طور روزها از پی هم تا قصه شکل می کیرد.
گاهی خوابش رویای صادقه است و گاهی هم بر اثر فکر و خیالاتش، اما هر چه هست
یک رویاست.
آدمک قصه هایم، چرا اینقدر به رویاهایش اهمیت می دهد نمی دانم...
و اصلا من که می نویسم این آدمک ها را، نمی دانم چرا
اصلا
خواب نمی بینم...
و شاید آدمک ساختن بی خوابی می آورد
اصلا شاید به خاطر همین است که خدا هیچوقت خواب ندارد.*



*تنها یک تعبیر از ذهن خسته ی خرده نویسنده ی بی سوژه و بی حال بود.
و بعد اینکه " پناه بر خودش از..."
  • حلما

محبوب

۱۷
دی
بسمه

سلام.
یه داستان!!! کوتاه نوشتم!
از نقد و نظرهاتون به گرمی اسقبال میشه.
یا حق





  • حلما
دستانم، چند روزی است پی هوایی از گذشته می گردد

چیزی حدود سه سال پیش را
کسی را که گم اش کردم در همین حدود ها...

عبث می گردم...

راستش تازگی ها، شاعر شده اند چشمانم
اما کجاست چشمانت؟...



پی نوشت:
نوشته شده با ریتم ملودی "گذشته" احسان.
حتما داریش...
  • حلما