...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

عکس روی جلد

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۰۰ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم.


توی تاریکی چشمانش را درشت کرده بود که همه چیز را ببنید
دستانش دیگر خسته شده بودند و جانی نداشتند، کمی مچ دست هایش را مالید
مداح با صدای گرم و نیمه گرفته اش گفت: عزیز دلم دست هاتو بیار بالا، هر نیتی داری تو ذهن بیار و...
به پدر بزرگ نگاه کرد، پدر بزرگ چشمانش برق میزد و لبانش می جنبید
سعی کرد او هم چیزی بخواهد، اما چه چیزی؟
چشمانش را بست و فکر کرد، خانم معلم میگفت آدم باید از امام حسین چیز های خوبی بخواهد
چشمانش را باز کرد، داشت دیر می شد
با خودش تکرار می کرد: یه چیز خوب، یه چیز خوب...
امتحان دیکته ی امروز را یادش آمد، وقتی که مادر از نمره اش خبردار شد برایش اخم کرده
و گفته بود: اینطوری هیچ وقت مثل مهندس های رو جلد دفترت نمی شی.
دوباره چشمانش را بست. انگار که تصمیم مهمی گرفته باشد.
زیر لب گفت: خدا کنه همه نمره هام بیست بشه، عکس منم بره رو جلد دفترا
مثل عکس عمو روشن...



پی نوشت 1:
 ای کاش شهدا را برای بچه هایمان طوری بیان کنیم که بفهمندشان و بدانند که خیلی هم از ما دور نبوده اند.

پی نوشت 2:
بین این همه نگاه های رنگارنگ، دنبال یک رنگی چشمان تو تمام دنیا را می چرخم...


نظرات (۱)

هوممم.. خودد ک میدانی.. محض دانستن گوگل جان. بسی #حق 
این ک امثال روشن ها یه عشق دست یافتنی بشن برا نسل بعدمون..
پی نوشت دومت را..
پاسخ:
خودد #حق ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">