...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

یه شب،هزار شب.

جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۱۱ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام.
نمیدونم این چندمین داستان بلندیه که نوشتم.
از خیلی وقت پیش تو فکرش بودم.
حالا نمیدونم چقدر حق مطلب رو ادا کردم. چون خواستم طولانی نشه، خیلی از بخش ها و توصیفات رو حذف کردم.
امیدوارم به حد کافی خوندنی شده باشه.
باز هم میگم نظر یادتون نره. آدم دلگرمی میگیره از نقد ها و نظر ها.
کم لطفیتونو میرسونه نظر نذاشتنتون.

ملتمس دعای خیر
یا حق.





شب از نیمه گذشته بود. کف اتاقش روی گلیم دست بافت بی بی دراز کشیده بود.
تازگی ها هم‌قد گلیم شده بود، حرف بی بی هم مثل همیشه درست از آب درآمده بود...
خیزی برداشت و چهار زانو نشست، ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشید و درد پاهایش یادش آمد.
دست کرد زیر تخت و جعبه ی کفشی را بیرون آورد، درش را باز کرد. کمی کفش ها را برانداز کرد،خودش را با آن ها تصور کرد
و لبخندی نشست روی لبش... بعد کفش سپید را برگرداند داخل جعبه.
باید میخوابید، چون فردا هم مثل امروز و چندین روز گذشته کار داشت، کلی خرید و...
چند روزی کلاس هایش را نیمه تعطیل کرده بود تا بتوانند به خرید ها برسند.

بلند شد، قفل کمد قدی اتاق را کورمال کورمال پیدا کرد، با احتیاط بازش کرد تا صدای لولایش بیرون نیاید.
مادر در اتاقش خوابیده بود، اگر صدا را می شنید باز شروع می کرد به غرغر کردن که: چرا هی آن لباست را دست کاری می کنی،آخر یک طرفش را ور می آوری تا خیالت راحت شود!
کمی در را باز کرد، دست انداخت داخل کمد و چوب لباسی پیراهن را کشید بیرون، انعکاس نور کم جانی از برق نگین ها و سنگ های لباس سپیدش، روی سقف  و دیوار اتاق افتاد.
لباسش را بغل کرد، خیلی دوستش داشت،کل بازار را گشته بود و یک پیراهن کم پف سفید پیدا کرده بود، لباس بدون استین بود، خودش کتی را برایش دوخت، بعدش هم سنگ ها و نگین هایی به لباس وصل کرد.
 پیراهن را بویید، عطری تمام بینی اش را پر کرد...
عطر را چند روز پیش از امیر هدیه گرفته بود.


*
-میگم که ریحانه، دعوتمون می کنی عروسی دیگه نه؟
-اصا عروسیتون چجوریاس؟ بزن بکوبش به راهه یا نه میخوایم بیاییم چرت بزنیم؟
-میگم ریحانه با حسام بیام عروسیت بد میشه؟ باهم عروسی بگیر راحتمون کن دیگه! اینجوری راحت هم میشینیم. هیچکسم تنها نمیمونه.
ماشالله چخبره؟ هی پشت هم پشت هم. دعوت که می کنم. اما هنوز معلوم نیست چجوری باشه.
- بابا یه شبه دیگه. بذار خوش باشیم. تااازه من اون لباس لیموییه رو هنوز افتتاح نکردم، یه جور عروسی بگیر بپوشمش دیگه!
مخصوص نی ناش ناش کردنه ها! اونم با یه طرف قد بلند! اصا آقا بده مگه مام یارمونو پیدا کنیم؟ توام بانیه خیر میشی.
- میگم که ریحانه اون پسر خاله ات بودا! سر به زیر! مرتضی. باهم بگیری من قول میدم مخشو بزنم!
وااای سرم رفت! بذارید با امیر حرف بزنم. خودمم نمیدونم چی میخوام.
*
اینروزها از بس که خسته بود. مثل سابق نمیتوانست مرتب و منظم بگردد. دانشگاه آمدن که برایش مکافات اعظم بود.
نه چادر درست و حسابی بالای سرش می ماند و نه یادش می آمد موقع بیرون رفتن از خانه آستین مانتو اش را پایین بکشد.
خط های آرایشش هم که مهمان همیشگی بودند روی پلک هایش، از بس که وقت نداشت پاکشان کند.
تازگی متوجه تغییر رفتار بعضی هم‌کلاسی هایش هم شده بود. اما نمیدانست چرا حالا!
تقریبا همه از عروسی اش خبر داشتند، ولی حالا فیلشان یاد هندوستان کرده بود و سعی می کردند به او نزدیک تر شوند.
بعد کلاس امیر می آمد دنبالش و پی کاری می رفتند یا دوری بیرون می زدند و شامی و بعد میرساندش دم خانه.
امروز که داشت می رفت همان جای همیشگی منتظر امیر بماند، بهروز ، یکی از هم کلاسی هایش، به بهانه ای سر صحبت را با او باز کرد در میانه ی صحبتش هم از روشنفکر بودن او و اینکه تا به حال نمیدانستند که او اینچنین شخصیتی دارد حرف زد. برای ریحانه عجیب بود اینچنین برخوردی چرا که تا به حال خودش را خیلی ملزم دانسته بود به فاصله گرفتن از هرکدامشان. تا دغدغه ی بیخودی در او ایجاد نکنند.
بعد خواستگاری امیر خیالش راحت تر شده بود. اما حالا این رفتارها چطور رخ داده اند نمی دانست.
خواست بهروز را از محل قرارشان دک کند. اما خب خیلی دیر شده بود. امیر رسید و جلوی پایش ترمز زد.

در بین راه امیر حرف خاصی نزد، ریحانه را به خانه رساند. خداحافظش را خیلی سرسری گفت و به راه افتاد.
کمی بالاتر سر کوچه ایستاد تا ببیند که ریحانه داخل می رود.
 توی سرش پر از افکار مختلف بود. بهروز را کم و بیش می شناخت، آدمِ شناسی بود. حداقل میان پسر ها
چند باری که آمده بود دنبال ریحانه، دیده بود که با دختر های رنگ و وارنگی می پرد...
حتما مزاحم ریحانه شده بود، بعدا باید به حسابش می رسید.
*
یه شب هزار شب نمی شه که مادر. میشه؟ بذار یه عروسی با دل خوش بگیریم.
من پیش دوستام آبرو دارم. نمیشه که عین اُملا عروسی بگیرم. مثل دختر دایی احمد. چی بود آخه عروسیش
عزا خونه. نه آهنگی نه رقصی، اصا مامان این چطوره؟ با هم میگیریم عروسی رو ولی  آهنگ خیلی شاد نمیذاریم. هان؟ چطوره؟
مادر اخم هایش از هم باز نشد که نشد.
فقط نگاهی به عکس توی قاب انداخت و چیزی زیر لب گفت، بعد هم همینطور که داشت بلند می شد که برود دنبال کارهای نهارش گفت: من نمیدونم. اما اگه بخوای طوری عروسی بگیری که روح پدرت راضی نباشه. منم تو مجلست فقط به اندازه ی یه تبریک میام و برمیگردم.
انگار کن که عروسی دختر همسایه است
*
با امیر صحبت کردند. قرار شد عروسیشان مختلط باشد اما بدون جاز و رقص.خیلی خوشحال بود. حالا رفقایش حسابی شارژ می شدند.
خبر را که به مادر گفت. مادر سری تکان داد و گونه اش را بوسید. تبریک گفت و آرزوی خوشبختی کرد.
پنج شنبه بود و مادر دلش مثل سیر و سرکه می جوشید مثل همیشه...
*
به رسم همه ی فامیل شال و کلاه کرد که برود خانه ی بی بی، برای خبر دادن و اجازه گرفتن.
چادرش را که سرش کرد، روسری ساتنش نارنجی اش رفت عقب و کمی از موهای مشکی اش ریخت روی پیشانی سفید و صافش. فرصت نداشت. روانه شان کرد گوشه ای و مرتب کنار هم چیدشان.
عطرش را از جعبه بیرون آورد. علی رغم نگرانی اش برای تمام شدنش، حسابی خودش را عطر باران کرد!
خانه ی بی بی یک جای خاص بود آخر.
تند تند از پله ها آمد پایین. چادرش گیر کرد زیر پایش چند باری و هر بار درشتی نثار خودش کرد.
مادر در راهرو نبود، با فریاد از او خداحافطی کرد و مثل همیشه بوسه ای گذاشت کنار عکس پدر، که مادر بعدا برش دارد!
رسید دم ماشین. خیلی دیر کرده بود، با عجله در را باز کرد و پرید روی صندلی جلو، از هولش در خیلی محکم بسته شد.
شادی از چشمانش می بارید...
امیر سلام کرد و نگاهی مشتاقانه روی صورتش دواند. روی چشم هایش مات نشد چرا که تازگی ها عادت کرده بود به سیاهی شان. به موها و روسری اش که رسید اشتیاقش رفت. همینطور مات مانده بود.
ریحانه شروع کرد: خیلی خوشگل شدم که ماتم شدی؟ نمیدونستی زن خوشگل گیرت اومده؟ هان؟
از فکر بیرون آمد و سعی کرد خیلی خودش را عادی نشان بدهد
- نه عزیزم. میدونستم ماه بانوی خودمی...
فکر این یکی را نمی کرد. خیلی حساس نبود اما این داستان داشت کم کم ادامه دار میشد.
*
سر چهار راه، پشت چراغ قرمز ماندند، پسر پشت لب تازه سبز شده ای از شیشه طرف ریحانه، روی شیشه زد و دسته گل نرگسش را نشان داد.
ریحانه ذوق کنان شیشه را پایین آورد و همزمان از امیرخواهش کرد که یک دسته شان را بخرند برای بی بی.
- باشه. کیفم تو داشبورده . بردار پولشو بده.
ریحانه پنج هزار تومنی را داد دست پسرک، چادرش کنار رفت، آستین کوتاه مانتو اش سفیدی ساعدش را نپوشاند
امیر نگاه پسرک را دید که دوید روی دست های ریحانه و چشمان مات شده اش پول را بلعیدند. سریع شیشه را بالا کشید. کمی قرمز شده بود. اما باز هم به روی خودش نیاورد.
در مسیر کمی آرام تر که شد به ریحانه گفت: دیگر آن ساق دست های رنگی ات را نمیپوشی؟
ریحانه که اصلا متوجه ماجرا نشده بود گفت: اینطوری خیلی راحت ترم. آخه دستام می پزن تو این گرما با ساق دست.
اواخر اردیبهشت بود، و خورشید کم کم جان می گرفت و روز ها هوای مطبوعی داشتند.
دهانش از تعجب واماند. باز هم چیزی نگفت. میدانست دوباره قهر و منت کشی به راه میافتد...
تقریبا رسیدند دم خانه ی بی بی.
*
آرایشگر خیلی با احتیاط برایش خط چشم نازکی کشید. و بعد هم درون چشمش را با مداد سیاه کرد. ریمل کم جانی به مژه هایش رنگ داد. آینه را داد دستش، نگاه کرد، بی حال بود سیاهی اش. اما خب، بیشتر از اینش را نمی شد داشته باشد با این عروسی مختلط.
لبخن رضایت مصنوعی ای تحویل داد  و آرایشگرش مشغول باقی صورتش شد.
لباسش را تنش کردند. مادر کفش ها را گذاشت جلوی پاهایش، در آینه قدی که نگاه کرد واقعا خودش حس می کرد شبیه پری ها شده. داشت بال در می آورد. اما چرا مادرش به او نگفت که زیباست...
یادش هست که عروسی زیبا، با کلی ذوق نقل سرش پاشید و کلی قربان صدقه اش رفت و به او گفت مثل یک پری زیباست
در صورتی که به اندازه ی او زیبا نشده بود. فکر هایش را پس زد. فکر مهم تری آزارش می داد.
داشت به این کت مسخره فکر می کرد.
*
دفعه قبل که به رویا نشان داده بود لباسش را، وقتی کتش را دید
رویا گفت: اینو کی دوخته برات؟! عجی دهاتی بوده طرف! آخه این سنگاش مال زمان ننه بزرگ منم نیست!
دختر تو که تو این لباس پرنسسی این کتو می خوای چه کار؟
-آخه مراسممون با همه.
-خب باهم باشه،یه شبه دیگه. بعد عروسیت دوباره برو سراغ همون چادر چاغچورت.
*
دوباره نگاهی به کتش انداخت، با خودش گفت:
اصلا راست می گفت ها رویا. این سنگهاش خیل داغونن... چه کار کنم خدایا...
*
وارد تالار شدند.
همه به احترامشان از جا بلند شدند. همینطور نقل و هل هله بود که بر سرشان پاشیده می شد.
مادرش را دید میان جمعیت.روی صورت مادر پر بود از، لبخندهای الکی... بلد بود شکل لبخند های مادرش را.
*

بعد از شام رویا بلند شد و رفت سراغ دستگاه پخش صدا، سی دی که همراه آورده بود را گذاشت
اتفاقا با آهنگی شروع می شد که ریحانه دوست داشت.
بعد به دوستانش که دور یک میز بودند چشمکی زد و مجبورشان کرد که بلند شوند.
با رفقایش آمدند میان میدان رقص. بعد رویا رفت دنبال ریحانه...
 فامیل ها بعضی هاشان بلند شدند و غرغر کنان رفتند. بعضی ها هم که از رویا و بقیه ی دوستان پایه تر بودند آمدند وسط.
انقدر همه چیز یکباره اتفاق افتاده بود که امیر فکر کرد همه چیز وهم بوده.
فقط میدید که ریحانه وسط میدان است و مثل خلوت هایشان دارد می رقصد و میخندد...
بهروز همان پسر هم کلاسی آمد تا امیر را هم ببرد میانه ی میدان.
امیر دستش را پس کشید...
پاهایش اصلا جان نداشتند، ولی هرچه توان داشت جمع کرد. بلند شد و راه در خروجی را طی کرد.
دنیا دور سرش می چرخید، هزار سال گذشت از عمرش...
*
سنگ ها و نگین های کت، روی صندلی عروس، مثل همان شب در میان رنگ های جورواجور رقص نورها، هنوز هم برق میزدند...




نظرات (۹)

فدات شم رفیق
ان شاء الله که قسمت بشه سال های بعد با هم بریم
یاحق
پاسخ:
آی گارداش!
میدونی چیه.
چند وقتیه دیگه اصا دلم نمیخواد برم جنوب. یعنی راستش از پارسال نمی خواد.
چون بدون رفقا نه صفایی داره و نه حالی. اگه شد که همه باهم بریم اون موقع جنوب را عشق است.
وگرنه خاطرات می کشه آدمو...
سلام سال نو مبارک، در پناه امام زمان سال خوبی داشته باشید...
پاسخ:
سلام.
همچنین.
اره بدون دوستان برگشتن به اونجا نامردیه و سخت که خودم نامردترینشم
ممنون بابت سفارشات
به چشم ....

پاسخ:
نچ نچ نچ.
من کی گفتم نامردیه؟! من گفتم صفایی نداره.
حالا شمام که رفتی و دلت خون شده و حالتم داغون.
بس کن دیگه رها جان.
چشمتم بی بلا
  • جیم از دنیایی متفاوت
  • سلام خوبی؟ داستانت رو خوندم خوب بود اما کمی تا حدودی بعضی از توصیفات و دیالوگها تصنعی بود.یعنی انگار که داستانت فقط وظیفه داره یک موضوعی رو به خواننده تفهیم کنه حالا هر طور شده ... اما در کل اونقدی خوب بود که آدم بخواد ببینه آخرش چی میشه
    موفق باشی
    پاسخ:
    سلام.
    ممنون که وقت گذاشتید و خوندید
    این سومین داستانی بود که نوشتم تازگیا انگار. امیدوارم دفعه های بعدی بتونم بهتر بنویسم.
    لطف دارید.
    همچنین.
    ا

    با سلام

    لینک ویژه نامه " همه مسولیم " ویژه شهید علی خلیلی و امر به معروف و نهی از منکر، در سایت مبارز کلیپ.

    لطفا مطالعه و تا حد امکان در معرفی و توزیع آن اقدام فرمایید.

    یا علی. التماس دعا.

     

    http://www.mobarezclip.com/?p=4918&cpage=1#comment-6824


    پاسخ:
    سلام.

    یا حبیب

    سلام

    داستانت قشنگ بود و شرح درد جوونهای متدین امروزی که دوست ندارن زندگیشون با گناه شروع بشه. فقط این فعل  (ور می آوری ) تو پاراگراف اول منظورت همون در آوردنه یا اینم یه جور فعل رشتیه

    پاسخ:
    سلام.
    ور آوردن ندارید شما هم؟!
    همون خراب کردن یا از شکل انداختن میشه!
    نه باو! تو رشتی از این فعلای در هم نداریم!

    در کل قدم رنجه کردی!
    و خوشحالم از اینکه خوندی داستانه رو.
    راستی اگه خواستی حرفای اون سریتو که فرصت نشد بگی رو میل کن.
    فکر کنم اینجوری راحت تره.

    حق.
    http://naghdema.blogfa.com/post/9
    پاسخ:
    سلام.
    سر زدیم.
    عالی بود.
    http://farsnews.com/newstext.php?nn=13930123001338
    سلام حلما خانوم
    شنیدم ان شاءلله راهی خونه ی خدا هستید.خیلی التماس دعا داریم.لطفا مارو تو دعاهای حرمش قرار بدید.
    ان شاءلله سفر پرباری داشته باشید.
    یا زهرا
    پاسخ:
    سلام.
    دعا گوی دوستان بودیم.
    ان شالله قسمت خودتون.
    یا حق.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">