...و صبور نام تو بود بانو

آخرین مطالب

شغل!

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۰۷ ق.ظ
بالای مغازه تابلوی بزرگی نصب شده "دین فروشی غیض الله و برادران" و کمی ریزتر هم پایین اش آورده اند که "بجز جبیب الله"
مرد که وارد مغازه می شود،  قفسه هایی می بیند که تا سقف رفته اند و پر از صندوق های بزرگ و کوچک اند.
همینطور در حیرت صندوق ها بود و برانداز می کردشان که صدای سرفه ی اعلام حضوری از پشت سرش شنید.
برگشت
فروشنده مردی بود بلند بالا، با چشمانی نافذ و سرخ رنگ، ابروانی کشیده و سری کم مو.
سلامی گفت و فروشنده جواب داد. فروشنده دستش را پیش برد تا با او دست بدهد. تردید داشت ولی نمی شد دستش را رد کرد.
به آهستگی و از سر ترس با او دست داد.
فروشنده یک لحظه در چشمانش موج سردی از رنگ آبی فرو ریخت و بعد دوباره مثل اولش شد.
رفت و پشت میز کارش نشست
همانطور که سرش در کتاب های قدیمی روی میز بود به قفسه ای اشاره کرد و گفت:
- فکر کنم اون چیزی که دنبالش می گردید توی صندوق آبی رنگ اون ته باشه
تعجب کردم و همانطور که تا انتهای ردیف قفسه ها می رفتم با خودم فکر می کردم که مگر چه گفته بودم که به من این پیشنهاد را داد؟
- منظورتون این صندوقه؟
- بله همون. اون مال یه حاجیه پیر بود که همیشه فیروزه دستش می کرد و آخرش هم سر به دست آوردن صاحب یه انگشتر عقیق
یه روز اومد و دینش رو فروخت و رفت!!!
-فروخت؟
-فروخت که نه. معاوضه کرد.
- با چی؟
- با همون صاحب انگشتر.
- عاقبت به خیر شد؟
-درش رو باز کن تا ببینی که چیزی از تقواشو با خودش برده تا عاقبت به خیر بشه؟
در صندوق را باز کردم و دیدم تمام شیشه ها لبالب پر است. یکی از ظرف ها که رویش نوشته بودند "حیا از خداوند" از شدت پر بودن داشت منفجر می شد! و همینطور توی صندوق این طرف و آنطرف می رفت!!!
- نه. من اینو نمی خوام
-چرا؟ اینو وقتی بخری عابد به تمام معنایی می شی!
- همانطوری که این حاجی شد؟
- نه. همانطوری که خودت بخوای.
در صندوق را محکم بستم.
-نه من اینو نمی خوام.تازه این باید خیلی گرون باشه. من نمی تونم بخرمش.
- من با مشتریام خوب راه میام. خب توام معاوضه کن...

به صندوق ها خیره شدم
- حاجی چند سال مشتریتون بودن؟
- از حدود بیست سالگیش!
مشتری...

از مغازه زدم بیرون
دینم را دو دستی چسبیده بودم
چند خیابان بالاتر مغازه ای دیدم بالایش نوشته بود "خودسازیه برادر حبیب الله" ریزتر نوشته بود"با ما دینتان را محکم تر نگاه دارید!"
با کاغذهای کوچکتر روی شیشه تبلیغات کرده بود: "چهل شب نماز وتر، نرخ: حفظ نگاه و..."
آخرش هم نوشته بود "ما با مشتری هایمان خیلی راه می آییم..."



پی نوشت:
شاید تا چند روز دیگه تغییرش بدم این متن رو
نقد کنید تاکاملش کنم.
یا حق.

تقدیم به: همه یآن هایی که در کار خرید و فروش دین بقیه اند! و به آن هایی که دین مردم را سفت می چسبانند دم تنورشان...



نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">